next page

fehrest page

back page

فصل سوم در استشهاد براى اين مقصد به دليل نقلى
خداى تبارك و تعالى براى مؤ منين در قرآن شريف خود، خواصى ذكر فرموده است ، و همچنين در احاديث شريفه از اهل بين عصمت و طهارت ، براى مؤ من اوصافى ذكر شده است كه هيچ يك از آنها در ما نيست ، با اين كه ما خود مى دانيم كه همه به علم برهانى يا امثال آن ، اعتقاد به خداى تبارك و تعالى و توحيد ذات مقدس و ساير اركان ايمانى داريم . اين نيست مگر براى آن كه مذكور داشتيم كه ايمان غير از ادراك عقلى است .
خداى تعالى در آيه دوم از سوره انفال فرمايد:انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (149) تا آن كه مى فرمايد: ((اولئك هم المؤ منون حقا))(150) به طور حصر مى فرمايد: مؤ منان آنانند كه اين چند صفت را دارند و غير اينها مؤ من نيستند، و در آخر نيز فرمايد: اينها فقط مؤ من درست راست مى باشند.
يكى از اوصافى كه براى آنها ذكر شده است آن كه چون ذكر خدا شود قلبهاى آنان ترسناك شود. و ديگر آن كه چون آيات حق بر آنها خوانده شود، آن آيات ايمان آنها را زيادت كند. و ديگر آن كه توكل آنها بر پروردگار خودشان است .
اكنون شما كه مدعى ايمان هستيد، و همه اركان ايمان را عقلا يافتيد، و براى هر يك برهانى داريد يا بافتيد، مراجعه به حال خود كنيد، ببينيد كدام يك از اين خواص در قلبتان موجود است ؟ اين همه ذكر خدا مى كنيد و مى شنويد، آيا كو آن ترس كه علامت مؤ من است ؟ البته قلبى كه وجدان عظمت و جلال حق نكرده ، و كبريا و علوّ شان حق در آن وارد نشده ، از ذكر حق ترسان نشود.
مؤ من آن كسى است كه قلبش حضور حق و احاطه قيّومى آن ذات مقدس را دريافته باشد و عظمت و جلال او را وجدان كرده باشد.
البته از فطريات است كه انسان در محضر سلطان عظيم الشان ، كوچك و خوفناك شود، گرچه در خود قصورى نبيند و خود را خدمتگزار ببيند، با آن كه همه ممكنات از قيام به حق معرفت و عبادت آن ذات مقدس قاصرند. چطور چنين نباشد! با آن كه اشرف ممكنات و اعرف خلق الله و اقرب الى الله ، رسول ختمى - صلى الله عليه و آله و سلم - اعلان ما عبدناك حق عبادتك ، و ما عرفناك حق معرفتك (151) داده :
آن جا كه عقاب پَر بريزد
از پشه لاغرى چه خيزد(152)
پس اين خاصيتى كه از علائم مؤ من است در ما يافت نشد.
و همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اين همه آيات تدوينيّه و تكوينيّه ، بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود، عوض آن كه بر ايمان ما افزايش حاصل آيد، بر احتجاب ما مى افزايد.
در ايام عمر، چقدرها قرآن شريف - كه بزرگترين آيات الهيّه است - ما خود مى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا نشده ، و تذكّر و تنبّهى از آن آيات براى ما حاصل نيامده .
اكنون درست تفكر كن ! بيا ببين صدر يا ذيل اين آيه شريفه كه آيه چهل و (چهارم )(153) از سوره مباركه فصّلت است با ما تطبيق مى كند؟ مى فرمايد:
قل هو للّذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فى آذانهم و قر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد(154)
كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤ منين از قرآن شريف حاصل مى شود؟! چه شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ما خود، حجاب فوق حجاب مى شود؟! اين نيست جز آن كه نور ايمان در قلب ما نازل نشده ، و علوم ما به همان حد علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و در اين باب ، در قرآن شريف آيات بسيارى است (155) كه با مقايسه حال خود با آن آيات و تطبيق آن آيات با صفات خود، به خوبى حال ما معلوم خواهد شد.
و اما خاصيت سوم كه مى فرمايد: ((و على ربّهم يتوكّلون )). حقيقت توكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و صرف نظر نمودن از ديگران است ، و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار امر است كه اركان توكل است :
اول ، علم به آن كه وكيل حاجت انسان را مى داند.
دوم ، علم به آن كه قدرت به قضاى حاجت دارد.
سوم ، علم به آن كه رحمت و شفقت به موكل دارد.
چهام ، آن كه بخل از ساحت او دور است .
اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم از براى ما حاصل است نسبت به ذات مقدس حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات مى دانيم ، علم او را محيط به تمام موجودات مى دانيم ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سموات مى دانيم ، و رحمت عامه شامله او را به همه موجودات مى دانيم و او را مبرّى از همه نقايص ‍ - كه بخل نيز از آنها است - مى دانيم ، با اين كه علما اركان توكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست .
ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف مى خواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب مردم هستيم ، با آن كه مقلب القلوب را حق مى دانيم . اينها نيست جز آن كه مذكور داشتيم كه علم به اين اركان ، غير از ايمان است ، چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين اركان را در قلب وارد ننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم . از اين جا معلوم مى شود كه درست گفته آن كه گفته :
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود(156)
ما خود با علم بحثى استدلالى و با براهين متقنه ، اركان توكل را دريافتيم و در آنها شائبه شك و ريبى در ما نمى رود. با همه حال ، از نور توكل در دل ما پرتوى نيست ، و از صفاى انقطاع از خلق و پيوستگى به حق ، در ما اثرى يافت نشود.
پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود، خود ايمان نيز نيست .
آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصر گنجد(157 ). اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود.
و اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مى كنيم ، شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم - عليهم الصلاة و السلام - قلوب مظلمه قاسيه را نورى حاصل شود، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت خلاصى پيدا شود.
در كافى شريف در باب اين كه ((ايمان مشارك اسلام (است ) و اسلام مشارك ايمان نيست )) سند به سماعه رساند:
قال ، قلت لابى عبدالله - عليه السلام -: ((اخبرنى عن الاسلام و الايمان ، اهما مختلفان ؟ الى ان قال : فقال : الاسلام : شهادة ان لا اله الاّ اللّه و التّصديق برسول اللّه ، و حقنت الدّماء، و عليه جرت المناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة النّاس . و الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر من العمل به ))(158) الحديث .
از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيّت و اعتقاد به رسالت اسلام است . ولى ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند.
و آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد، آن ايمان است ، و لازمه ايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كه عمل به اركان از ايمان است (159). و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان مدخليت دارد، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانچه پيش از اين مذكور شد).
و در حديث شريف كافى فرمايد:
فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة من صغار المعاصى الّتى نهى اللّه - عز و جلّ عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسم الاسلام ، فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان )).(160) الحديث .
و هم در كافى شريف در باب ((وجوب جمع بين خوف و رجا)) سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند:قال : كان ابى يقول : انّه ليس من عبد مؤ من الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء، لو وزن هذا لم يزد على هذا(161)
و در حديث ديگر است كه ((مؤ من ، مؤ من نيست مگر آن كه در آن خوف و رجا باشد و خائف و راجى نشود تا آن كه عامل باشد به آن چه خائف و راجى است )).(162)
و در روايات شريفه ، اوصاف مؤ منين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند، از قبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثال آن (163). و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد، از اهل ايمان نخواهد بود. و اين نيست جز آن كه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و الا ملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم .
فصل چهارم در بيان آنكه ايمان بر طبق فطرت است و كفر خارج از طريقه فطرت است:
بدان كه در فصل سابق مذكور شد كه مقصود از فطريات آن امورى است كه جميع سلسله بشرى در آن متفق باشند، و هيچ عادتى و مذهبى و محيطى و اخلاقى در آن تاثيرى نكند. وحشيت و تمدن ، بدويت و حضريت ، علم و جهل و ايمان و كفر و ساير طبقه بنديهاى سلسله بشرى امور فطريه را تغيير ندهد و آنچه اختلاف بين آنها است ، در اصل امر فطرى نيست ، بلكه در اشتباهات در مصداق است .
پس گوئيم : اصول و اركان ايمان ، كه عبارت از معرفت و توحيد و ولايت - كه ايمان به رسل است - و ايمان به يوم المعاد و ايمان به ملائكه و كتب الهيه (است )، از فطريات است ، الا آن كه بعضى از آنها از فطريات اصليه است چون معرفت و توحيد، و بعضى ديگر از متفرعات است . و تفصيل آن به طور استيفا خارج از مقصد و مقصود و جزء مباحث علميه اى است كه مقدمات طولانى دارد و ما در اين اوراق از آن احتراز مى نمائيم ولى از اشاره اجماليه چاره نيست .
پس بايد دانست كه توجه به كمال مطلق و عشق به كمال مطلق را سابقا مذكور داشتيم كه از فطريات است . و اكنون گوئيم كه اين كمال مطلق و جمال على الاطلاق كه همه سلسله بشر عاشق و فريفته آنند، حق تعالى - جل جلاله - است ، زيرا كه به برهان ثابت است كه ذات مقدس بسيط الحقيقه (164) است ، و بسيط الحقيقه بايد كمال و جمال مطلق باشد، و ديگر موجودات جلوه اى از جلوات فعل و رشحه (اى ) از رشحات فيض ‍ مقدس اويند، پس هر يك را محدوديت و تعينى است كه تنزل از كمال مطلق دارند. و همين معشوق حقيقى كه ذات مقدس است ، بايد واحد على الاطلاق باشد، والا از بساطت حقيقت خارج شود و كمال مطلق نبود. و نيز اين ذات معشوقه همه سلسله بشر به فطرت اصليه ، داراى همه كمالات است - و الا از كمال مطلق خارج شود - و معشوق كمال مطلق است .
و در سوره مباركه توحيد، كه نسب حق را بيان كند(165)، به همين برهان هويت مطلقه ، اثبات احديت و جامعيت و تنزيه از نقص را به طورى بديع كه متعمقان ادراك كنند، فرموده .
و چون حقيقت ولايت به نزد اهل معرفت عبارت از فيض منبسط مطلق است (166)، و آن فيض خارج از همه مراتب حدود و تعينات است ، و از آن تعبير به ((وجود مطلق )) شود، فطرت به آن حقيقت متعلق است اما تعلق تبعى ، چنانچه خود آن حقيقت ، حقيقت مستظله است ، و آن را تعبير به ((ظل الله )) كنند، و آن را ((مشيت طلقه )) و ((حقيقت محمديه و علويه )) دانند.(167)
و چون فطرت فناى در كمال مطلق را خواهد، حصول آن حقيقت - كه حقيقت ولايت است - حصول فناى در كمال مطلق است ، پس حقيقت ولايت نيز از فطريات (است ) و از اين جهت است كه در روايات شريفه : ((فطرة الله التى فطر الناس عليها))(168) را گاهى تفسير فرموده به ((فطرت معرفت ))(169) و گاهى به ((فطرت توحيد))(170) و گاهى به ((فطرت ولايت ))(171) و گاهى به ((اسلام )).(172)
و در بعضى از روايات است كه از حضرت باقر - عليه السلام - روايت شده كه فرمود:فطرة الله التى فطر الناس عليها لا اله الا الله و محمد رسول الله و على اميرالمؤ منين ولى الله (173) است . و تا اين جا توحيد است .
و اين حديث شريف شاهد مقاله ماست كه ولايت از شعبه توحيد است ، زيرا كه حقيقت ولايت فيض مطلق است ، و فيض مطلق ظل وحدت مطلقه است . و فطرت ، بالذات متوجه كمال اصلى ، و بالتبع متوجه كمال ظلى است . و اين كلام را بيانى ديگر است كه از آن ناچار صرف نظر كنيم .
پس معلوم شد معرفت و توحيد و ولايت از امور فطريه است .
و نيز در فطرت جميع عايله بشرى ثبت است عشق به بقاى ابدى ، منتهى آن كه از براى محجوبين از فطرت اصليه از باب اشتباه در تطبيق ، نتيجه اين محبت پيوستگى به دنيا و محبت به دنيا شده و تنفر از موت .
و عمده تنفر از موت از باب اين است كه ، در قلب محجوبين ، ايمان به عوالم بعد الموت و حيات و بقاى ابدى وارد نشده ، و موت را فنا گمان مى كنند، و چون فطرت از فنا منزجر و متنفر است و به بقا عاشق است ، تنفر از موت در محجوبان پيدا شده . با آن كه فطرت اصليه كه عاشق بقاى ابدى است ، همين عشق پيوستگى به معاد و عالم مابعد الموت است ، زيرا كه حيات دنياوى ممكن نيست ابدى باشد و چون زايل است فطرت از آن متنفر است و نشئه ثانيه غيبيه كه نشئه باقيه است ، معشوق فطرت است . پس ايمان به يوم الاخره ، يعنى نشئه مابعد الدنيا از فطريات است .
و نيز در فطرت تمام بشر ثبت است عشق به راحت حريت و مقصود از حريت ، حريت مطلقه است كه نفوذ اراده از شؤ ون آن است . و در حيات دنياوى اين دو امر، ممكن نيست ، زيرا كه راحت مطلقه به هيچ وجه يافت نشود، بلكه تمام راحتيهاى آن مشوب به رنج و تعب است ، چه در تحصيل آن و تمهيد مقدمات كثيره براى حصول آن ، و چه در حين حصول آن ، و چه بعد از حصول آن .
مثلا، يكى از لذات جسمانى كه نفس به آن متوجه است و از طرق استراحت مى داند، لذت ذائقه است - كه لذت اكل باشد - كه ما اهل دنيا و محجوبان آن را اهميت مى دهيم .
اكنون اگر از روى دقت حساب شود، براى تحصيل مقدمات يك غذاى لذيذ در دنيا، چه تعبهائى اهل دنيا به خود راه مى دهند؟! از مقدمات بعيده اگر حساب شود، مصيبت عظيم رخ مى دهد تا وقتى كه آن را تحصيل كرد، با آن همه مزاحمات و معارضات بيشمار، در طبخ و اصلاح آن محتاج به تعبهاى بسيار است . حتى در وقت اكل نيز مقدماتى دارد كه خالى از زحمت و تعب نيست .
منتهى آن كه انسان ، چون مانوس است ، به نظرش نمى آيد. و پس از خوردن ، اول تعبهاى هضم و دفع كه هر يك مصيبتى است كه اگر عام البلوى نبود و انس نبود، هيچ وقت انسان حاضر براى تحمل هيچ يك نبود. اين حال لذات اين عالم است .
اكنون ملاحظه كن كه دردها و رنجها و مصيبتها و ساير امور را كه انسان در هر روز زندگانى اين عالم به آن مبتلاست . پس آنچه كه انسان عاشق اوست - كه راحتى مطلق است - در اين عالم ميسور نيست ، ولى در عالم ملكوت - به طورى كه ارباب شرايع خبر دادند(174) - اين راحتى مطلق موجود است . پس انسان بالفطره متوجه عالمى است كه در آن راحتى بى رنج و تعب ، و لذتى بى مزاحم و كدورت است .
و نيز انسان به حسب فطرت ، عاشق حريت و آزادى است كه هر چه بخواهد بكند، حتى اراده او نيز نافذ باشد، به طورى كه در مقابل سلطنت و قدرت او مدافع و مزاحمى نباشد. و معلوم است كه در اين عالم ، همچو قدرت و نفوذ اراده يافت نشود، لااقل طبايع اين عالم تعصى دارند كه تحت اراده انسان باشند - چنانچه واضح است - و اين طور سلطنت جز در عالم مابعد الطبيعه - كه بهشت اهل طاعت است - يافت نشود. پس انسان به حسب فطرت ، مؤ من به نشئه غيبيه است .
و معلوم است كه عشق فعلى و عاشق فعلى معشوق فعلى لازم دارد، چه كه متضايفين متكافئين در قوه و فعل هستند. پس بايد معشوقهاى فطرت ، بالفعل باشد تا فطرت به آنها متوجه باشد.
و گمان نشود كه شايد انسان در خطا و غلط باشد، و نفس متوجه به صورتهاى ذهنيه و خيالات موهومه باشد، كه اصل ندارد. زيرا كه صورتهاى خياليه ، خود، معشوق نفس نتواند بود، زيرا كه آن صورتها همه محدودند و نفس عاشق غير محدود است . و ديگر آن كه ، چون كه اين فطرت ، لازمه وجود است ، در آن خطا و غلط راه ندارد، چنانچه به برهان لمّى معلوم شده است در علوم عاليه (175). و اين رواق گنجايش برهان ندارد، تا اسن قدر نيز از وظيفه و قرار داد خارج شد، چنانچه از ساير فطرتها نيز صرف نظر نموديم .
و از آنچه مذكور شد معلوم شود كه كفر مورد تنفر فطرت است و از فطريات محجوبه است نه مخموره ، ((والحمد لله اولا و آخرا)).
فصل پنجم ، راه تحصيل ايمان :
اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است ، و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد و اسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين امور به قلب نرسد و قلب به آنها مؤ من نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صدد تحصيل ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم - كه دار تغير و تبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى توان در آن تغيير داد - بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد و در خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آن عالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند، يا اگر ايمان در اين جا حاصل نشد، آنجا بتوان حاصل نمود.
پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و ايمان را با هر قيمتى هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد، مگر آن كه اولا، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با تكرار و تذكر، به اخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود، چه كه اگر اخلاص در كار نباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس - كه قدم خودخواهى و خودبينى است - هيچ معرفتى حاصل نشود، بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از حقيقت توحيد و معرفت دور مى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد.
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود، علمش به هيچ وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حق و حق طلبى است . نمازى كه براى شهوات دنيا يا آخرت باشد، نمازى نيست كه معراج مؤ من و مقرب متقين (176) باشد. آن نماز، انسان را به حورالعين نزديك كند و از ساحت قرب الهى دور نمايد.
علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علماء باشد از نورانيت عارى و برى است و غذائى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود، خود آن ، انسان را از توحيد بيرون برد و به تشريك نزديك كند، و ما پس از اين - ان شاء الله - در باب اخلاص ، مراتب و حقايق آن را بيان مى كنيم .
بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانچه در قرآن شريف در سوره مباركه و الصافات در آيه 159 و 160 مى فرمايد:سبحان الله عما يصفون # الا عباد الله المخلصين جز بندگان مخلص كه خلوص از مراتب شرك و دوبينى دارند و خالص از كثافات طبيعت شدند، خداوند منزّه است از توصيف ديگران ، گرچه مخلصين (با فتح لام ) مقام بالاتر از مخلصين (باكسر لام ) است ، و ما - ان شاء الله - در محل خود بيان آن را خواهيم كرد(177). در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد،ز مهمات سلوك است و كيفيت تحصيل آن را در باب خود، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود، كه در باب ((توبه )) بيايد.
و چون قلب را از كثافات خالى كرد، مهياى براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تا قذارات و كثافات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود، چنانچه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد در سوره مباركه واقعه (آيه 77 الى 79):
انه لقرآن كريم # فى كتاب مكنون # لا يمسه الا المطهرون (178)
و در سوره مؤ من (آيه ) 13 فرمايد:
هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (179)
پس از آن كه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود، آيات توحيد و اذكار شريفه توحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند، به اين معنى كه قلب را چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد، چنانچه آن جا يك كلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد، همين طور كلمه توحيد را با طمانينه و حضور قلب ، بايد انسان تلقين قلب كند و به دل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد از فريضه صبح براى اين كار اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارت وجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب كند، و آيات شريفه الهيه كه مشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به طور تلقين و تذكير.
و اگر آيات شريفه آخر سوره حشر را از قول خداى تعالى ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ))(180) كه آيه 18 است ، تا آخر سوره ، كه مشتمل بر تذكر و محاسبه نفس و محتوى بر مراتب توحيد و اسماء و صفات است ، در يك وقت فراغت از نفس از واردات دنيايى ، مثل آخر شب يا بين الطلوعين با حضور قلب بخواند و در آنها تفكر كند، اميد است - ان شاء الله - نتايج حسنه ببرد. و همين طور در اذكار شريفه با حضور قلب ذكر شريف : ((لا اله الا الله )) - كه افضل و اجمع اذكار است (181) - اين عمل را بكند، اميد هست خداوند از او دستگيرى كند. و البته در هر حال ، از نقص و عجز خود و از رحمت و قدرت حق ، غافل نباشد، و دست حاجت پيش ذات مقدس او دراز كند و از آن ذات مقدس دستگيرى طلب كند، اميد است كه اگر مدتى اشتغال به اين عمل پيدا كند، نفس به توحيد عادت كند، و نور توحيد در قلب جلوه كند. و البته از شرايط عامه ذكر، نبايد غفلت شود و ما بيشتر شرايط قرائت قرآن - كه شرايط ذكر نيز هست - در كتاب ((آداب الصلاة )) مذكور داشتيم (182)، گرچه خود از آن استفاده نبرديم ، ولى از حضرت مولاى متقيان مروىّ است كه فرموده : ((انظر الى ما قال ، و لا تنظر الى ما قال )).(183)
و اگر در شب و روز چند دقيقه اى به حسب اقبال قلب و توجه آن - يعنى به مقدارى كه قلب حاضر است - نفس را محاسبه كند در تحصيل نور ايمان ، و از آن مطالبه نور ايمان كند، و آثار ايمان را از آن جستجو كند، خيل زودتر به نتيجه مى رسد، ان شاء الله .
عزيزا! ممكن است در اول امر، انس با اين معانى براى نفس مشكل باشد و شيطان و وساوس نفسانيه نيز به اشكال آن بيفزايد و انسان را از تحصيل اين احوال مايوس كند و به انسان سلوك راه آخرت و سلوك الى الله را بزرگ و مشكل نمايش دهد، و بگويد: اين معانى مال بزرگان است و به ما ربطى ندارد، بلكه گاهى شود كه اگر بتواند انسان را از آن متنفر كند و با هر اسمى شده از آن منصرف كند، ولى انسان حق طلب بايد استعاذه حقيقيه از مكايد آن پليد كند و به وسواس آن اعتنا نكند، و گمان نكند كه راه حق و تحصيل آن امرى است مشكل . بلى ، اول مشكل نما است ولى اگر انسان وارد شود در آن ، خداى تعالى طرق سعادت را آسان و نزديك كند.
اكنون اين دستور جزئى كه ذكر شد، اشكالى ندارد و مخالف هيچ يك از كارها نيست و به جائى ضررى نمى رساند. طالب حق خوب است چندى اقدام كند، اگر در صفاى قلب و طهارت آن تغييرى ديد و نورانيت باطن خود را دريافت ، بيشتر اقدام كند. معلوم است اين امور، تدريجى و با طول زمان انجام گيرد. و چون اهميت آن فوق العاده است ، انسان بايد با اهميت آن را تلقى كند.
اين از قبيل ضررهاى دنياوى نيست كه انسان بگويد: اگر امروز نشد فردا جبران آن را كنم ، و اگر جبران نشد نيز مهم نيست ، مى گذرد! اين سعادت و شقاوت ابدى است ، آن شقاوتى كه پايان ندارد، آن بدبختى كه آخر از براى آن نيست .
بيچاره انسان غافل ! كه در امور زايله دنيا - كه خود مى داند، و هر روز مى بيند كه اهل آن ، آن را مى گذارند و مى روند و حسرتها را مى برند - اين قدر اهميت مى دهد، و با كمال جد و جهد در جمع و تحصيل آن مى كوشد، و خود را با هر ذلت و زحمت و هر محنت و تعبى رو به رو مى كند، و از هيچ عار و ننگى پرهيز نمى كند. ولى براى تحصيل ايمان - كه كفيل سعادت ابدى او است - اينقدر سست و افسرده است كه با اينهمه مواعظ انبيا و اولياء و اينهمه كتابهاى آسمانى ، باز از سستى و سهل انگارى دست نكشيده ، و به فكر روزگار مصيبت و ذلت و زحمت خود نيفتاده ، موعظتهاى قرآنى و وعد و وعيد آن - كه سنگ خارا را نرم مى كند و كوههاى عالم را خاشع مى كند - در دل سخت اين انسان اثر نكند!
آرى ، خداى تعالى فرمايد:لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (184)
اى انسان دل سخت ! تفكر كن ، ببين مرض قلبى تو چيست كه دل توو را از سنگ خارا سخت تر كرده و قرآن خدا را، كه براى نجات تو از عذابها و ظلمتها آمده ، نمى پذيرد؟!
آرى ، دامهاى شيطان كه به صورت دنيا و زرد و سرخ آن در نظرت جلوه نموده راه گوش و چشمت را بسته و قلبت را منكوس نموده . اكنون تفكر كن در آيه شريفه كه فرمايد:
و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون (185)
ببين علامت كسانى كه براى جهنم خلق شده اند و نشانه جهنميان ، در تو هست ؟
قلبى كه از نور تدبر و تفقه و برگرداندن ظاهر دنيا را به باطن آن محروم باشد، با گوشت پاره كه دل حيوانى را تشكيل مى دهد فرقى ندارد. چشمى كه جز صورت اين عالم را نبيند و از نظر عبرت و حكمت كور باشد، و گوشتى كه جز اصوات اين عالم را نشنود و از مواعظ الهيه منعزل باشد، و حكم و نصايح را نپذيرد، با چشم و گوش حيوانات ممتاز نيست . آنهايى كه اين سه خاصيت بزرگ انسانى را ندارند حيواناتى و چهارپايانى هستند به صورت انسان ، بلكه آنها گمراه ترند از حيوان ، چه كه انسان با آن نور فطرت اللهى كه با يدِ قدرت حق - جل جلاله - مخمر شده است ، و با آن قرآن و كتابهاى آسمانى و ارشاد و هدايت انبياء - كه اختصاص ‍ به او دارد - از مرتبه حيوانيت حركتى نكرده و به مقام حيوانى وقوف نموده .
حيوان غايت سيرش همين و صراطش تا منزل حيوانيت است ، ولى انسان بيچاره در بين منزل راه گم كرده ، و به سلوك انسانى نرسيده ، و سرمايه سعادت خود را از دست داده و به خسارت و ورشكستگى عمر خود را گذرانده ، و از طريق و صراط انسانيت گمراه شده . پس اين انسان ، اضل از حيوان است .
و نيز انسان اگر از تصرفات رحمانيه و عقلانيه خارج شد و در تحت تصرفات شيطانيه و جهلانيه وارد شد، در اوصاف حيوانى از همه حيوانات بالاتر شود. قوه غضب و شهوت انسانى عالم را آتش زند، و بنيان جهان را فرو ريزد، و سلسله موجودات را به باد فنا دهد و اساس تمدن و تدين را منهدم كند.
گاهى شود كه بر اثر غضب يا حبّ رياست يك نفر، صدها هزار خانواده بنيان كن شود، و اساس رشته يك جمعيت گسسته گردد. هيچ يك از حيوانات ، آتش غضبشان به اين سوزندگى و تنور شهوتشان به اين گرمى نيست .
انسان است كه براى غضب و شهوتش پايان نيست و حرص و طمعش را هيچ چيز فرو ننشاند.
انسان است كه با اغلوطه و شيطنت و مكر و خدعه ، خانمهايى را به قبرستان نيستى فرستد و عائله هايى را به باد هلاكت دهد.
عالم به همه آسمان و زمينش ، اگر طعمه اين جانور شود، آتش حرص و طمعش فرو ننشيند، و ممالك عالم اگر مسخر او گردد، از خواهشهاى نفسانى او نكاهد. ديگر حيوانات چون به طعمه خود رسيدند آتش شهوت آنها فرو نشيند، و اگر در آنها نادرا صاحب حس مآل انديشى و حرص جمع آورى پيدا شود، حس محدودى و حرص ضعيفى است . مورچگان كه در بهار و تابستان به جمع آورى مشغولند، زمستان راه ارتزاق آنها را بسته ، و در آن ايام ، جمع آورده خود را مصرف مى كنند. و اگر زمستان مى توانستند چون بهار از خانه و لانه بيرون آيند، و ارتزاق كنند، شايد به جمع آورى اشتغال پيدا نمى كردند.
انسان است كه جمع آورى او معلوم نيست روى چه اساس و پايه است . اگر جمعش براى خرج بود و تحصيلش براى اعاشه بود، چرا پس از تامين نيز دنبالش بيشتر مى رود و پس از جمع ، حرصش افزون مى شود؟! پس انسان سر خود از حيوانات اضلّ و از بهائم پست تر است ، آنها مقصد داشتند اين بيچاره مقصد ندارد. آرى ، مقصد دارد ولى مقصد را گم كرده . كعبه مقصود حق است و انسان حق طلب است ، و اين طلب الهى را - كه از نور فطرت الله است - غايتى جز غاية الغايات نيست ، و خود راه خود را نمى داند و ديوانه وار دنبال مقاصد باطله مى چرخد و آتش طلبش خاموش نمى شود: ((الا بذكر الله تطمئن القلوب )).(186)
مقصد سوم : در بيان تصديق و ضد آن جحود است
فصل اول ،مقصود از تصديق و جحود:
بدان كه تصديق در اين مقام ، عبارت از قبول حق و اعتقاد ثابت جازم به آن است ، چنانچه جحود عبارت از انكار حق و ردّ آن و خاضع نشدن براى آن است .
و تصديق از جنود عقل و راجع به فطرت مخموره است ، چنانچه انكار از جنود جهل و مربوط به فطرت محجوبه است .
و تفصيل اين اجمال آن كه چون فطرت انسانى به دست قدرت جمال و جلال حق - جل و علا - تخمير شده ، و از عالم طهارت و قدس نازل شده است ، در اول فطرت و خلقت نورانى و صيقلى است . و چون وجهه آن با عالم غيب است ، و حق طلب و عاشق حق است (چنانچه سابقا معلوم شد) با حقايق ايمانيه و امور حقه - كه از عالم نور و طهارت و قدس است - مناسبت ذاتيه دارد، و با جهالات و اباطيل و اغلوطه ها و اكاذيب بى تناسب است .
و در محل خود مقرر است كه علم و عالم و معلوم بايد با هم متناسب باشد، و علم غذاى عالم است . و چنانچه غذا با متغذى بايد مناسب باشد - زيرا كه با متغذى متحد شود - غذاى روحانى با متغذى نيز بايد متحد شود و با آن بايد مناسب باشد، چنانچه در باب ((اتحاد عالم و معلوم )) و ((عاقل و معقول )) مبرهن است (187) و خداى تعالى در سوره مباركه عبس آيه 24 فرمايد:
((فلينظر الانسان الى طعامه )) بايد انسان البته نظر كند به طعام خود.
و در ((كافى )) شريف ، سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه در معنى آيه شريفه فرمود: بايد انسان نظر كند به علمش كه اخذ مى كند، ببيند از كه اخذ مى كند.(188)
و ((شيخ مفيد)) - رضوان الله عليه - از حضرت باقر - عليه السلام - به همين مضمون روايت فرموده .(189)
پس انسان تا به فطرت اصليه خود است ، چون از عالم نور و طهارت است ، متناسب با علوم حقيقيّه و معارف الهيّه و حقايق روحانيّه و عوالم غيبيّه است ، و وجهه نفس چون آيينه اى است نورانى و صيقلى و بى آلايش به زنگ و كدورت . نقشهاى عالم غيب ، كه همه از جنس علوم حقه و سنخ معارف است ، در آن منقش گردد، و آن نيز به مناسبت با آنها، به خوبى قبول كند.
و چون اباطيل و اكاذيب و قياسات باطله غلط، از نفحات شيطانيه و عالم ظلمات و كدورات و قذارات است ، وجهه نفس به فطرت مخموره ، از آنها منصرف و با آنها مناسب و مواجه نيست ، پس آن نقشه ها را قبول نكند، و از آنها منفعل نگردد. و اگر اين فطرت ، تا آخر كار محفوظ ماند، و دست تصرف ابليس به آن نرسد، هيچ امرى را برخلاف حق نپذيرد، و از هيچ حقى روگردان نشود، و تعليمات قرآن شريف و انبياء عظام و اولياء كرام - عليهم السلام - به همانطور كه از معدن وحى الهى و معادن علوم حقه نازل شده ،در آن جلوه كند بى شايبه تصرفات نفس و دعابه هاى متخيله ، كه از آنها به حجابهاى ظلمانى بين عبد و حق مى توان تعبير نمود.
ولى همين فطرت ، اگر از روحانيت خود محجوب شد، و به واسطه اشتغال به عالم طبيعت ، ظلمانى گرديد و سلطان شهوت و جهل و غضب و شيطنت بر آن غلبه كرد، و با ملاذّ دنيوى و كثرات عالم ملك مانوس شد، وجهه باطنش از عالم روحانيت و ملكوت منصرف و تناسبش با آن عوالم نورانى منقطع گردد، و با عالم جنّ و شيطان متناسب شود، و سلطان وهم و دعابه هاى متخيله - كه شيطان انسان صغير است - بر آن حكومت كند، و حقايق و معارف الهيه و آنچه از عالم نور و طهارت و قدس است در ذائقه او تلخ و در سامعه اش ‍ سنگين و ناگوار آيد.
و آنچه از عالم ظلمات و قذارات و عقايد باطله و اوهام كاذبه و سفسطه و اغلوطه است در كامش شيرين و در ذايقه روحش گوارا و خوشاسند آيد، چونان آيينه زنگ زده كثيفى كه آنچه از سنخ نور و نقشه هاى لطيف است قبول نكند، و آنچه از قبيل زنگار و كثافت است در آن متراكم شود. پس در نفس ، حالت جحود و انكار پيدا شود و دل براى هيچ حق و حقيقتى ، حتى ضروريات و فطريات خاضع نشود.
فطرى هر صاحب فطرت است كه از هر نظام بديع و صنعت دقيق عجيبى ، انتقال به منظم و صنعتگر او پيدا كند، و جستجوس پديد آورنده او كند، و هيچ شك و ترديدى در دل او خطور نكند كه اين صنعت عجيب صنعتگر نمى خواهد، كشف قوه برق و راديو و صنعت تلفن و تلگرام بى سيم و ديگر مصنوعات عجيبه انسان را به اصل فطرت و جبلت خاضع كند براى صنعتگر و مستكشف آن ، و او را با عظمت و بزرگى ياد كند، خواهى نخواهى .
و اگر كسى بگويد: اينها چيزى نيست ، محتاج به صنعتگر و استاد نيست ، ممكن است اينها همين طور خود به خود درست شده باشد، در سامعه هر كس اين احتمال غلط سنگين ، و در ذايقه روح به طورى ناگوار و تلخ آيد كه جواب گوينده اين حرف را به سكوت و خاموشى گذراندن اولى به نظر آيد. ولى نظام عجيب عالم و صنعت بزرگ محير العقول كاينات ، كه پيدايش قوه برق و صنعتهاى عجيب بشرى از يك كارخانه كوچك آن يعنى مغز انسانى ، پيدا شده و تمام عقول فلاسفه بزرگ عالم در هر جزئى از جزئيات ساختمان همين بشر - كه يك جزئى ضعيف ناچيز نسبت به عالم كبير است - متحير است . و با آن كه هزاران سال است علماء طب و تشريح در ساختمان ظاهرى آن دقتها كرده و بررسيها نموده اند، بدرستى و راستى ، به حقيقت آن پى نبرده اند. با اين وصف ، باز در افراد اين انسان ظلوم جهول اشخاصى هستند كه دل آنها خاضع در پيشگاه عظمت و بزرگى صانع آن و پروردگار و پديد آرنده آن نيست ، و غبار شك و شبهه و كدورت ترديد در دلهاى سخت آنها به طورى نشسته كه از فطريات خود غفلت كنند، و به ضروريات و واضحات عقول خاضع نشوند، ((قتل الانسان ما اكفره )).(190)
اين نيست مگر آن كه انسان به واسطه اشتغال به عالم طبيعت و مقهور شدن در دست واهمه و شيطنت ، نورانيت فطرت را از دست داده ، و علاقه و رابطه آن از حقايق منقطع شده ، چنانچه خداى تعالى فرمايد در سوره احقاف آيه 20:
و يوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها فاليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تستكبرون فى الارض بغير الحق و بما كنتم تفسقون (191)
شايد يكى از طيبات و پاكيزه ها(ى ) خود را كه كفار بردند در زندگانى دنيا، و تمتع به دنيا و استغراق در شهوات همان نور فطرت الله باشد كه از حضرت قدس ، با طهارت و پاكيزگى نازل شده بود و از موائد آسمانى براى انسان بود، و به واسطه توجه به دنيا و تمتع به آن ، آنرا از دست داد.
بالجمله ، چون به حكم برهان ، غذا و متغذى بايد مناسب باشد، فطرتهاى اصليه كه از نورانيت خود خارج نشده اند، لازمه آنها تصديق حق و خضوع براى حقيقت است و آن فطرتهاى محجوبه ، كه جهالت و شيطنت بر آنها غلبه نموده ، لازمه آنها انكار و جحوداست . پس ، تصديق از جنود عقل و جحود از جنود جهل است .
فصل دوم اصلاح نفس از جحود:
بدان كه انسان تا در اين علم طبيعت - كه عالم ماده و تغير است - واقع است ، مى تواند حالت جحو و انكار را - كه از بدترين احوال نفس است و موجب خذلان نفس و خسران ابدى است - تغيير دهد و از تحت تصرف جند جهل و شيطان بيرون آيد و در تحت تصرف عقل و رحمان وارد شود، و آن به علم نافع و عمل صالح انجام پذيرد.
اما علم نافع : تفكر در لطايف مصنوعات و دقايق اسرار وجود است ، و اين تفكر از براى متوسطين ابوابى از معرفت باز كند، گرچه براى كاملين حجاب است ، و اين حسنه قلبيه ابرار، سيئه مقرّبان درگاه است .(192) طريق تفكر در لطايف صنعت بى شمار است ، ولى از همه چيز نزديكتر به ما، خود ما است و معرفت نفس ، بلكه ساختمان بدن ، بلكه افعال بدن ، طريق معرفت الله است ((من عرف نفسه (فقد) عرف ربه )).(193)

next page

fehrest page

back page