next page

fehrest page

back page

فصل چهارم : در ذكر شمه مختصرى در فضايل علم از طريق نقل :
چه كه ذكر تمام آن از نطاق قدرت خارج و در تحت ميزان تحرير بدين مختصرات در نيايد، زيرا كه قرآن كريم به طورى درباره شان علم و علماء و متعلمان ، اهتمام فرموده كه انسان را متحير كند كه به كدام يك از آيات شريفه تمسك كند. چنانچه در تشريف آدم - عليه السلام - فرمايد: ((و علم آدم الاسماء كلها))(469). و تعليم اسماء را سبب تقدم او بر صنوف ملائكة الله قرار داد، و فضل او را بر ملكوتيين به دانش و تعلم اسماء اثبات فرمود. و اگر چيزى در اين مقام از حقيقت علم بالاتر بود، خداى تعالى به آن تعجيز مى فرمود ملائكه را، و تفضيل مى داد ابوالبشر را.
از اين جا معلوم شود كه علم به اسماء افضل همه فضايل است و البته اين علم ، علم به طرق استدلال و علم به مفاهيم و كليات و اعتباريات نيست ، زيرا كه در آن فضلى نيست كه حق تعالى آن را موجب فخر آدم و تشريف او قرار دهد.
پس مقصود، علم به حقايق اسماء است ، و رؤ يت فناء خلق در حق كه حقيقت اسميت بدان متقوم است ، در مقابل نظر ابليس كه نظر استقلال به طين آدم و نار خود بود، و آن عين جهالت و ضلالت است . و اين امتياز آدم از ابليس دستور كلى است از براى بنى آدم كه بايد خود را به مقام آدميت كه تعلم اسماء است برسانند، و نظر آنها به موجودات ، نظر آيه و اسم باشد، نه نظر ابليس كه نظر استقلال است .
و خداى تعالى ، در اول سوره (اى ) كه به پيغمبر خود نازل نموده فرموده :
اقرا باسم ربك الذى خلق # خلق الانسان من علق # اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم # علم الانسان ما لم يعلم (470)
و اين آيات شريفه را دليل بر تقدم علم از تمام فضايل دانسته اند، به وجوهى :
اول ، آن كه در بدو نزول وحى و مفتتح كتاب كريم خود، پس از نعمت خلقت ، نعمت علم را گوشزد رسول خود فرموده . پس اگر فضيلتى بالاتر از علم متصور بود، مناسب بود آن را ذكر فرموده باشد.
دوم ، آن كه وجه تناسب بين آيات شريفه در اين سوره - كه در يك آيه فرمايد خلق انسان را از علق فرموده ، و پس آن مقام تعليم به قلم و تعليم ما لم يعلم را ذكر فرمايد - آن است كه مقام قدرت خود را مى خواهد گوشزد كند كه از يك ماده كثيفه متعفنه كه اخسّ موجود است ، يك موجود شريف عالمى خلق فرموده كه اشرف كائنات است ، و اگر علم اشرف فضايل انسانيه نباشد، مناسب نباشد ذكر آن در اين مقام .
سوم ، آن كه ترتب حكم بر وصفى ، مشعر به عليت است ، و حق تعالى در اين آيات خود را به اكرميت توصيف فرموده ، و تعليم را بر آن مرتب فرموده ، پس معلوم مى شود اكرميت حق تعالى علت براى تعليم علم است ، و اگر چيزى افضل از علم بود، مناسب بود در اين مقام كه با صيغه افعل التفضيل ذكر شد، آن مذكور شود.(471)
چهارم ، وجهى است كه به نظر نويسنده رسيد در اين حال ، و آن از تفضلات خداوند كريم است كه تعليم كند، انسان را آنچه ندانسته است . آن وجه آن است كه خداى تعالى خلقت انسان و تعليم او را به رَبّ محمد - صلى الله عليه و آله - نسبت داده ، و رَبّ محمد - صلى الله عليه و آله - چنانچه در علم اسماء مقرّر است ، اسم جامع اعظم است ، اسم جامع اعظم است ، و اين اسم اعظم مبدا خلقت انسان كامل است ، و ديگر موجودات لياقت مبدئيت اين اسم را ندارند. و خداى - تبارك و تعالى - از غايت تشريف علم و عظمت آن ، خلقت او را نيز به رَبّ خاص به محمد - صلى الله عليه و آله - نسبت داده ، و حق تعالى در مواردى كه عنايت خاص به امرى دارد، ربّ محمد - صلى الله عليه و آله - را ذكر مى فرمايد، چنانچه از مطالعه قرآن كريم و مراجعه به آيات شريفه كه به اين سياق است ، معلوم شود.
چنانچه در آيه شريفه سوره ((هود)) فرمايد: ((ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم ))(472)، صراط مستقيم را به ربّ محمد - صلى الله عليه و آله - نسبت داده ، و اين علاوه بر تناسب مقام استقامت مطلقه با ربّ انسان كامل ، به واسطه غايت به مطلوب ، اين اضافه مذكور شده . و نيز در آيه شريفه تحكيم فرمايد:
((فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك ))(473)... الى آخره و در سوره حجر فرمايد: ((فو ربك لنسئلنهم اجمعين ))(474)، و اين موارد، مورد عنايت خاص است . بالجمله نسبت تعليم را به ربّ انسانِ كامل دادن ، بزرگتر عظمت است از براى حقيقت علم ، چنانچه واضح است .
و از آياتى كه غايت شرف علم و فضيلت آن را مدلل كند، آيه شريف شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم (475) است كه شهادت اولواالعلم را قرين با شهادت خود و ملائكه قرار داده ، و اصل قرين بودن گرچه فضيلت عظيمى است ، ولى در كيفيت شهادت نيز شايد قرين باشند، و اين از غايت كمال و عظمت است ، زيرا كه شهادت حق - تعالى شانه - فقط شهادت قولى نيست ، چنانچه شهادت ملائكه نيز شهادت قولى محض نيست ، بلكه اين شهادت ذاتى (است ) كه نفس كمال وجود دليل بر وحدت است ، چنانچه در محل خود مقرر است .(476) و بنابراين براى اولواالعلم نيز مقام صرافت وجود ثابت شده است ، و اين كمالى است كه فوقِ كمالى نيست .
و علم تاويل قرآن را به راسخين در علم اختصاص داده پس از ذات مقدس خود، چنانچه فرموده : (و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم ) الى غير ذلك از خواصى كه خداوند براى علم و فضايلى كه براى اهل علم مقرر فرموده ، چون ايمان (477) و توحيد(478) و خشيت (479) و خضوع و خشوع (480) و امثال آن كه در قرآن شريف مذكور است .(481)
و اما روايات شريفه در اين باب از غايت كثرت قابل احاطه نيست ، و ما از ذكر آنها خوددارى مى كنيم . هر كس ‍ مى خواهد رجوع كند به كتب اصحاب (482) و در ((منية المريد))(483) شهيد سعيد(484) - شطر كثيرى از آن مرقوم است (485). طالبين رجوع به آن صحيفه نورانيه كنند.
مقصد سيزدهم : در فهم است و ضد آن كه حمق است
فصل اول : مقصود از فهم و حمق :
((فهم )) گاهى اطلاق شود بر سرعت انتقال و تفطن ، و گاهى اطلاق شود بر صفاى باطنى نفس و حدّت آن كه موجب سرعت انتقال است . و مقابل اول ، كندى و بلادت است ، و مقابل دوم حالت كدورت نفسانيه است (486) كه لازم آن غباوت و حمق است ، و در هر حال ((حمق )) معنى جامع مقابل آن يا لازم مقابل آن است .
و ممكن است ، در اين مقام به مناسبت صدور آن از منازل وحى و نبوت و مربيان بشر و انسانيت مراد از ((فهم ))، حالت صفاى باطن براى ادراك روحانيات باشد، چنانچه ((حمق )) حالت كدورت و ظلمت نفس باشد كه موجب غباوت در ادراك حقايق روحانيه و مطالب عرفانيه شود.
و بايد دانست كه نفس انسانى چون آينه اى است ك در اول فطرت ، مصفّى و خالى از هر گونه كدورت و ظلمت است . پس اگر اين آئينه مصفاى نورانى با عالم انوار و اسرار مواجه شود - كه مناسب با جوهر ذات او است - كم كم از مقام نقص نورانيت به كمال روحانيت و نورانيت ترقى كند تا آن جا كه از تمام انواع كدورات و ظلمات رهائى يابد، و از قريه مظلمه طبيعت و بيت مظلم نفسيت خلاصى يابد و هجرت كند، پس ‍ نصيب او مشاهده جمال گردد و اجر او بر خدا واقع شود. چنانچه شايد اشاره به اين معنى باشد آيه شريفه :و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الل هِ(487)، و همين طور آيه شريفه :الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور(488)
آرى ، كسى كه متولى و متصرف باطن و ظاهر او حق تعالى باشد، و در مملكت وجودش جز حق تعالى تصرف نكند، ارض ظلمانى او مبدل به نور الهى شود ((و اشرقت الارض بنور ربها))(489) و از تمام انواع ظلمتها و كدورتها خلاصى يابد، و به نور مطلق كه مساوق وحدت مطلقه است رسد. و از اين جهت ، شايد نور را مفرد و ظلمات را به صيغه جمع ذكر فرموده .
و اگر مرآت مصفاى نفس را مواجه با عالم كدورت و ظلمت و دار طبيعت - كه اسفل سافلين است - كند به واسطه مخالف بودن آن با جوهر ذات او كه از عالم نور است ، كم كم كدورت طبيعت در او اثر كند، و او را ظلمانى و كدر كند، و غبار و زنگار طبيعت وجه مرآت ذات او را فراگيرد. پس ، از فهم روحانيات كور شود و از ادراك معارف الهيه و فهم آيات ربانيه محروم و محجوب شود. و كم كم اين احتجاب و حمق روزافزون گردد تا آن كه نفس ، سجينى و از جنس سجين گردد ((فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا))،(490) ((و الذين كفروا اولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ))(491)، و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى آذانهم و قرا(492 )
و در آيات شريفه قرآنيه به اين دو مقام بسيار اشاره شده است ، و خيلى مورد عنايت ذات مقدس حق - جل و علا - است ، چه كه تمام شرايع الهيه ، مقصد اصلى آنها همان نشر معارف است ، و آن حاصل نشود جز به علاج نفوس و طرد آنها از ظلمت طبيعت ، و خلاص آنها به عالم نورانيت .
فصل دوم : در تعقيب اين مقصد و موعظت در اين باب :
حبيبا! لختى از خواب گران برخيز، و راه و رسم عاشقان درگاه را برگير، و دست و رويى از اين عالم ظلمت و كدورت و شيطانيت شستشو كن ، و پا به كوى دوستان نه ، بلكه به سوى كوى دوست حركتى كن .
عزيزا! اين چند روز مهلت الهى عن قريب به سرآيد، و ما را - خواهى نخواهى - خواهند از اين دنيا برد، پس ‍ اگر با اختيار بروى روح و ريحان است و كرامات خدا، و اگر با زور و سختى ببرند، نزع است و صعق است و فشار است و ظلمت و كدورت .
مثل ما در اين دنيا، مثل درختى است كه ريشه به زمين بند نموده ، هر چه نورس باشد، زودتر و سهلتر ريشه آن بيرون آيد. و فى المثل اگر درخت احساس درد و سختى مى كرد، هر چه ريشه آن كمتر و سست تر بود، درد و سختى كمتر بود. نونهالى را كه تازه پنجه به زمين بند كرده ، با زور كمى تمام ريشه اش بى زحمت و فشار بيرون آيد، ولى چون سالها بر آن گذشت ، و ريشه هاى آن در اعماق زمين فرو رفت ، و ريشه هاى اصلى و فرعى آن در باطن ارض پنجه افكند و محكم شد، در بيرون آوردن آن محتاج به تيشه و تبر شوند تا ريشه هاى او را قطع كنند و درهم شكنند. اكنون اگر درخت ، احساس درد مى كرد در اين كندن ، بين اين دو چقدر فرق بود!
ريشه حب دنيا و نفس - كه به منزله ريشه اصلى است - و فروع آنها از حرص و طمع و حبّ زن و فرزند و مال و جاه و امثال آن تا در نفس ، نورس و نونهال است ، اگر انسان را بخواهند از آنها جدا كنند و ببرند، زحمتى ندارد، نه فشار عمال موت و ملائكه الله را لازم دارد و نه فشار بر روح و روان انسانى واقع شود. و اگر خداى نخواسته ريشه هاى آن در عالم طبيعت و دنيا محكم شد و پهن گرديد و بسط پيدا كرد، بسط آن چون بسط ريشه درخت نيست ، بلكه در تمام عالم طبيعت ريشه مى دواند.
درخت هر چه بزرگ شود، چند مترى بيشتر از زمين را فرا نگيرد و ريشه ندواند، ولى درخت حبّ دنيا به تمام پهنا در عالم طبيعت - در ظاهر و باطن - ريشه افكند و تمام عالم را در تحت حيازت بيرون (493) آورده ، و لهذا از بن كندن اين درخت را، به سلامت ممكن نيست . انسان با اين محبت در خطرى عظيم است ، ممكن است وقت معاينه عالم غيب كه بقايايى از حيات ملكى نيز باقى است ، چون كشف حجاب ملكوت تا اندازه اى شود، انسان ببيند كه براى او در آن عالم چه تهيه شده و او را از محبوبش - حق تعالى - و مامورين او جدا كنند، و به دركات و ظلمات آن عالم كشانند. انسان با بغض و عداوت حق تعالى و مامورين او از ملائكه عماله از دنيا خارج شود، و معلوم است حال چنين شخصى ، چه خواهد بود.
و در روايات كافى شريف اشاره به اين معنى فرموده ، راوى حديث گويد: از حضرت صادق سؤ ال كردم كه كسى كه دوست داشته باشد لقاء خدا را، خداوند ملاقات او را دوست دارد، و كسى كه خشمناك باشد از ملاقات خدا، خداوند خشمناك است ، از ملاقات او؟ فرمود: ((آرى )). گفت ، گفتم : به خدا قسم كه ما كراهت داريم از مردن . فرمود: ((چنين نيست كه گمان كردى ، همانا اين وقت معاينه است . وقتى كه ببيند آنچه را دوست دارد، چيزى محبوبتر پيش او از ورود به خدا نيست ، و خدا دوست دارد ملاقات او را و او نيز دوست دارد ملاقات خدا را در اين هنگام . و چون ديد آنچه را كه كراهت دارد، هيچ چيز مبغوضتر نيست پيش او از ملاقات خدا، خداى تعالى هم خشمناك است از ملاقات او.))(494) انتهى .
معلوم مى شود كه قبل از خروج از اين عالم ، انسان بعضى از مقامات و درجات و دركات خود را معاينه كند، و يا با سعادت تمام كه صورت كمال آن حبّ خداوندگار است ، و يا با شقاوت كامل كه باطن آن بغض حق است ، از دنيا خارج شود. و در اخبار و آثار(495) و مكاشفات بزرگان (496) اين معنى بسيار مذكور است .
انسان اگر احتمال هم بدهد كه حبّ دنيا موجب چنين مفسده اى است و منتهى به سوء عاقبت شود، بايد لحظه (اى ) آرام نگيرد تا اين حبّ را از دل ريشه كن كند، و البته با رياضات علمى و عملى ممكن است انسان موفق به اين مقصد شود.
آرى در ابتداء امر، ورود در هر يك از مقامات عارفين و قطع هر مرحله از مراحل سلوك مشكل به نظر آيد. شيطان و نفس نيز به اين معنى كمك كند كه انسان را نگذارد وارد سلوك شود، ولى پس از ورود كم كم راه سهل و طريق آسان شود، هر قدمى كه در راه حق و آخرت ، انسان بردارد، براى قدم ديگر، نور هدايت الهى راه را روشن كند و سلوك را سهل و آسان فرمايد.
فصل سوم : در بيان آنكه فهم از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل است ،و حمق از لوازم فطرت محجوبه و از جنود جهل است :
اگر مراد از فهم شدت ذكاء و سرعت انتقال يا صفاى باطن - كه لازمه آن ، سرعت تفطن و انتقال است - باشد، فطرى بودن آن براى آن است كه افاضه نعمت وجود و كمال وجود از جانب ذات مقدس است ، و آنچه از جانب آن حضرت است طاهر و پاكيزه و صافى و داراى تمام و كمال است ، چنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است (497). و قذارت و كدورت و نقص و امثال آن بالعرض و از اختلاط امور غريبه و احتجاب فطرت است .
و اگر مراد از فهم ، صفاى باطن براى ادراك جمال جميل و روحانيت باشد، واضحتر است ، زيرا كه فطرت بالذات متوجه كمال مطلق و عاشق جمال كامل است ، و اگر احتجابات طبيعت نباشد، به هيچ موجودى جز جمال مطلق ، بالذات و آنچه مربوط به ذات مقدس است ، بالعرض متوجه نشود و چشم قلبش به روى احدى از كاينات باز نگردد و در مرآت صافى باطن روحش ، نقشه موجودى جز حق - جل و علا - و اسماء و صفات و آثار آن - بما انها آثاره - نقش نبندد، و اين معنى سلامت قلب است .
و شايد آيه شريفه ((سلام هى حتى مطلع الفجر))(498) نيز اشاره به اين معنى باشد، زيرا كه اين سوره شريفه اشاره به مقام نبوت و ولايت است و سوره اهل بيت است ، چنانچه در روايت است (499). پس اين آيه ممكن است اشاره باشد به سلامت مطلقه كه از براى ولى مطلق است از اول ورود در ليله احتجابات خلقيه كه از براى ولى مطلق ، ليلة القدر است ، تا طلوع فجر مطلق كه رجوع ولى كامل است به مقام ((قاب قوسين او ادنى )) كه ترك حجب است .
و در تفسير قول خداى تعالى : ((الا من اتى الله بقلب سليم ))(500)، از حضرت صادق - سلام الله عليه - در كافى شريف نقل شده كه فرمود: قلب سليم آن است كه ملاقات كند پروردگار خود را در صورتى كه در آن احدى نباشد غير از خدا.(501)
و نيز از حضرت صادق - عليه السلام - نقل شده كه : قلب سليم آن است كه سالم باشد، از محبت دنيا(502) و چون حقيقت دنيا، عبارت از ما سوى الله است ، از اين جهت اين معنى در احدى پيدا نشود، مگر ولى كامل .
و تفسير اين آيه شريفه به هر دو وجه با آيه شريفه سوره ((قدر)) به يك معنى برگردد، و متوافق شود.
و از آنچه مذكور شد، ((حمق )) نيز معلوم شود كه از جنود جهل و ابليس است ، و از لوازم فطرت محجوبه است ، و فطرت چون محتجب شود، از ادراك حق و روحانيات كه جنود الهيه اند، باز ماند، و به دنيا و خود متوجه شود، و در حجاب انيت و انانيت - آن هم انيت دنياويه كه آن نيز به حقيقت خود او نيست - از تمام مراتب معنويات و جميع معارف الهيه باز ماند، و اين بالاترين مراتب ((حمق )) است كه كسى از خود و روحانيت خود نيز محجوب باشد ((نعوذ بالله منه )).
مقصد چهاردهم : در عفت است و ضد آن هتك است و در آن پنج فصل است .
فصل اول : در بيان معنى عفت است :
چنانچه سابق بر اين نيز اشارتى رفت ، از براى انسان بعد از قوه عاقله سه قوه است : يكى قوه ((واهمه )) كه از آن به شيطانيه تعبير شود. ديگرى قوه ((غضبيه )) كه از آن به نفس سبعى تعبير شود. و سوم قوه ((شهويه )) كه از آن به نفس بهيمى تعبير شود.
و ميزان در اجناس فضايل و رذايل ، همين قوا است و طرف افراط و تفريط هر يك ، رذيله اى است و حد اعتدال در هر يك ، فضيلتى از فضايل نفسانيه است . بنابراين ، نفس بهيمى را جهت افراطى است كه از آن تعبير به ((شره )) كنند و آن عبارت است از: سر خود كردن شهوت را و به اطلاق واگذاشتن نفس بهيمى را، كه غلوّ و زياد روى كند، و در هر موقع و با هر چيز قضاى وطر(503) لذت خود كند، زيرا كه در هر يك از قواى انسانى راجع به آن شعبه (اى ) كه به آنها مربوط است ، اطلاق و عنان گسيختگى است ، به اين معنى كه مثلا در جوهر طبيعت قوه شهوت ، رسيدن به لذات خود است بطور اطلاق ، ولو اين كه مصادم با نظام شرع و عقل شود، ولو اين كه قضاء وطر(504) شهوت خود را از مطعم حرام و مشرب و منكح حرام - گرچه نكاح محارم و امهات باشد - كند. پس ((شره )) عبارت است از: افراط شهوت و ولع بودن بر لذات بيش از حدّ نظام عقلى و شرعى و زيادتر از ميزان واجب .
و نيز نفس بهيمى را جهت تفريطى است كه از آن تعبير به ((خمود)) كنند و آن عبارت است از: باز داشتن قوه شهوت از حدّ اعتدال و مقدار لازم ، و مهمل گذاشتن اين قوه شريفه كه از براى حفظ شخص و نوع ، به او مرحمت شده است . و چون اين قوه ، در تحت ميزان عقل و شرع ارتياض پيدا كرد و از جانب غلوّ و تقصير و حد افراط و تفريط، خارج شد و متحرك به حركات عقليه و شرعيه گرديد، و در تحت تصرف عمال الهى درآمد، و از تصرف و خدعه شيطان و وهم خارج شد، يك حالت سكونت و طمانينه (اى ) در آن حاصل شود و يك ملكه اعتدال و ميانه روى در آن پيدا شود كه از قوه (اى ) كه صبغه عقليه بلكه الهيه پيدا كرده ، تعبير به ((عفت )) شود.
و از اين بيانات معلوم شد كه معنى ((هتك )) چيست كه در روايت شريفه ، مقابل و مضادّ با ((عفت )) قرار داده شده ، و ظاهر آن است كه طرف افراط و غلوّ باشد. و اين كه فقط اين طرف اختصاص به ذكر پيدا كرده ، براى آن است كه به حسب نوع ، مردم مبتلا به اين طرف هستند و به ندرت اتفاق افتد كه اختيارا كسى از حد اعتدال به طرف تفريط و تقصير ميل كند. و با تكلف ، توان طرفين افراط و تفريط را در هتك داخل كرد، زيرا كه ((هتك )) عبارت از خرق و پرده درى است . پس خرق اعتدال و پرده ميانه روى را دريدن ، عبارت از ضد آن است و آن شامل طرفين شود
تتميم
و از آنچه در اين فصول سابقه و فصول آتيه معلوم شود، ظاهر و روشن شود كه عفت از فطريات و لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل است ، و هتك از لوزام فطرت محجوبه و از جنود ابليس و جهل است ، زيرا كه عدالت در قوا كه به منزله جنس است از براى عفت ، فطرى است و جور برخلاف فطرت است ، چنانچه گذشت .
و نيز خضوع و فرمانبردارى كامل و تبعيت از ((كمل )) فطرى است ، چنانچه مقابل آن برخلاف فطرت است .
و نيز خود عفت و حياء و حُجب از فطريات تمام عايله بشر است ، چنانچه تهتّك و فحشاء و بى حيايى برخلاف فطرت جميع است ، لهذا در نهاد عائله بشرى ، عشق به عفت و حياء مخمور است ، و تنفر از هتك و بى حيائى نيز مخمّر است .
فصل دوم : در بيان ثمرات قوه شهويه :
بدان كه قوه شهوت از قواى شريفه اى است كه حق تعالى به حيوان و انسان مرحمت فرموده براى حفظ شخص خود و بقاى آن در عالم طبيعت و براى ابقاء نوع و حفظ آن . و اگر انسان اين قوه را نداشت ، به واسطه محللات خارجيه و داخليه به اسرع اوقات رو به فنا و زوال مى گذاشت ، و تحصيل بدل ما يتحلل نمى كرد. و چون تحصيل سعادت ابدى بى بقاى در عالم دنيا و اقامه در نشئه طبيعت صورت نگيرد، سعادت ابدى انسان و حيات شريف ملكوتى او مرهون منت اين قوه شريفه است .
و نيز اين قوه را مدخليت تام و دخالت كامل است در تشكيل عائله شريفه و نظام مدينه فاضله و تربيت نفوس ناقصه .
پس علاوه بر آن كه سعادت خود انسان وابسته به اين قوه است ، سعادت بنى نوع هم پيوند به اين مائده آسمانى است . و اين قوه در وقتى كفيل اين سعادات شخصيه و نوعيه است كه از حدود اعتدال تخطى و تجاوز نكند، و از تحت موازين عقيله و الهيه خارج نشود؛ زيرا كه با خروج آن از حد خود و به جانب افراط و تفريط رفتن ، علاوه بر آن كه سعادات مذكوره را تحصيل نكند، مايه شقاوت و بدبختى خود و بى نوع خود شود. چه بسا با شهوت رانى چند روز يا چند ساعت ، نظام يك عائله شريفه از هم گسسته شده ، و طرح بدبختى و بيچارگى آنها تا ابد ريخته شود. و چه بسا از عنان گسيختگى اين قوه ، شرافت خود انسان و عائله شريفه او دستخوش باد فنا شود. بيشتر اين فجايع و فضايح كه در اين جمعيتهاى عنان گسيخته پيدا، شود، از سرخودى اين قوه است .
اكنون انسان بيدار اگر قدرى فكر كند، به خوبى مى يابد جنايت خود را در هتك پرده عفت قوه اى را كه خداوند تعالى براى حفظ نظام عائله و ابقاى شرافت و سعادت دنيا و آخرت مرحمت فرموده ؛ همان قوده را كه انسان به ضد مقصد و مقصود به كار برد.
چه جنايت و خيانتى بالاتر از آن شود! همان قوه اى كه بايد از آن بقاى نسل شود، به واسطه به كار بردن آن راى بى موقع و بر خلاف ميزان عقل ، همان موجب قطع نسل شود. يا اگر بعد از اين جنايات ، نسلى از او باقى ماند، به انواع بليات و امراض گوناگون مبتلا باشد.
اطباء امروز، بسيارى از امراض را بعد از تجزيه و تجربه به امراض تناسلى خود مريض يا پدر يا اجدادش كه به وراثت به او رسيده ، نسبت مى دهند اينها يك از هزار مفاسد دنيوى اين قوه عنان گسيخته است . اگر قدرى توجه شود به مفاسدى كه از آن حاصل شود در عالم ماوراى طبيعت ، به گفته اطباء نفوس و مربوطين با و حى الهى و علماء روحانى ماوراى طبيعت معلوم شود كه اين مفاسد دنيوى قدر قابلى در مقابل آنها ندارد، و اين مطلب محتاج به فصلى جداگانه است كه تا اندازه اى مطلب روشن شود.
فصل سوم : در بيان تاثير اعمال در قلب :
بايد دانست كه از براى هر يك از اعمال ، چه اعمال خيريه و چه اعمال شريه فاسده ، در نشئه ملكوت و عالم غيب يك صورت غيبيه ملكوتيه است كه از آنها به گفته ارباب قلوب و اصحاب معرف الهيه (505) و اشارات و صراحات كتاب شريف الهى و صحيفه نورانى آسمانى (506) و روايات وارده از اهل بيت وحى الهى (507)، بهشت اعمال و جهنم اعمال تشكيل شود و ارض ملكوت ، خود در ابتداء امر ساده و قيعان است ، و عمل بنى آدم آن را آبادان و معمور كند.
در قرآن شريف به تعبيرات مختلفه از اين حقيقت غيبيه پرده برداشته ، چنانچه در آيه 30 از آل عمران فرمايد:يوم تجد كال نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا(508)
و اين آيه شريفه كالصريح در اين است كه انسان خود اعمال را در آن روز مى بيند، چه اعمال صالحه و چه اعمال سيئه ، و تاكيد كند اين مطلب را آنكه مى فرمايد در ذيل آيه كه : آرزو مى كند بين او و اعمال سيئه اش ‍ جدايى بسيار باشد.
و در سوره مباركه ((زلزال )) فرمايد:يومئذ يصدر الناس اشتاتا ليروا اعمالهم # فمن يعمل مثقال ذرد خيرا يره # و من نعمل مثقال ذرة شرا يره (509) و ظاهر، بلكه صريح آيه آن است كه مردم اعمال خود هر چه باشد در آن نشئه مى بينند.
و اين مطلب ، يعنى تمثل اعمال و صورت غيبيه آنها از مسلمات پيش اهل معرفت (510) است ، و چنانچه از براى اعمال صورت ملكوتى است ، هر يك از اعمال را در قلب انسانى اثرى است كه از آن در روايات تعبير شده به نقطه بيضاء و نقطه سودا(511)؛ زيرا كه از هر عمل صالحى اگر با شرايط صوريه و معنويه و قالبيه و قلبيه آورده شود، يك نورانيتى در باطن قلب حاصل شود و يك صفاى باطنى از براى انسان رخ دهد كه انسان را به معرفت الله و توحيد نزديك كند تا آن جا كه حقايق و سراير توحيد در قلب جايگرين شود، و از آن در ملك بدن نيز سرايت كند، و ارض طبيعت نورانى و مشرق به نور الهى شود كه اين غايت سعادت انسانى است كه تفصيل و مراب آن از عهده اين اوراق عجالتا خارج است .
و همين طور از هر يك از اعمال سيئه در قل يك كدورتى و ظلمتى حاصل شود كه انسان را از مقام قدس و قرب حق (جل و علا - دور و از معارف الهيه مهجور كند، و به عالم طبيعت و دنيا كه باطن آن سجين و هاويه است ، نزديك كند تا آنجا كه قلب و تمام شؤ ون غيبيه آن فانى در دنيا و طبيعت شود، و حكم روحانيت و انسانيت از او برداشته شود.
و بايد دانست كه چون از براى انسان چهار قوه است : يكى قوه عاقله روحانيه ، دوم قوه غضبيه سبعيه ، سوم قوه شهويه بهيميه ، و چهارم قوه واهمه شيطانيه ، صورت انسانى در عالم آخرت - كه يوم بروز صور غيبيه و ملكات نفسانيه است - به طور كلى از هشت صورت خارج نيست ؛ زيرا كه مقام جسمانيت و صورت ظاهره انسان در عالم آخرت و نشئه ماوراى عالم طبيعت تابع صورت روحانيه و مقام نفس است (و آن عالم مثل اين عالم نيست كه طبيعت مخالف باطن باشد و ملك بدن از ملكوت نفس تعصى كند، و اين مطلب در علم اعلى مبرهن است ).(512)
پس اگر انسان در اين عالم سير به طريق مستقيم انسانيت كرد و تعديل آن سه قوه را كرد، و آنها را تابع روحانيت و عقل كرد، و سير باطن و ظاهر در تحت ميزان شريعت الهيه شد، باطن او ملكه استقامت پيدا كند و صورت روح و باطن صورت مستقيمه انسانيه شود. پس صورت جسمانيه و ظاهر او در آن عالم مستقيم و به صورت جميله انسانيه است .
و اگر مقام روحانيت نفس و نشئه عقليه آن تابع يكى از سه قوه ديگر شد، پس هر يك از اين سه قوه غلبه كرد و ديگر قوا ر در تحت نفوذ خود قرار داد، و ظاهر و باطن مملكت انسانى را به حكم خود كرد، صورتباطن ملكوتى تابع آن شود. پس صورت غيبيه ملكوتيه يا به شكل سبعى از سباع شود اگر غلبه با قوه غضبيه شد، و يا به شكل بهيمه اى از بهائم شود اگر غلبه با شهوت شد و مملك مملكت شهوى شد، و يا به شكل شيطانى از شياطين در آيد اگر غلبه با واهمه شيطانيه شد و مملكت به تصرف شيطان در آمد اينها صور بسيطه ملكوتيه است .
و گاه شود دو قوه از اين سه قوه در مملكت شود، و انسان در عين حال كه در كمال غضب است ، در كمال شهوت نيز هست ، يا با كمال شيطنت كمال شهوت يا كمال غضب نيز دارد. پس از ازدواج هر يك از دو قوه صورت مزدوجه ملكوتيه پيدا شود كه نه سبع محض و نه بهيمه محض است و نه شيطان محض و از تركيب هر دو قوه ، سه صورت حاصل شود. و گاه شود كه هر سه قوه در انسان به كمال است ، پس باطن ، تابع هر سه شود، و از آن يك صورت مزدوجه از هر سه پيدا شود.
و ممكن است كه انسان در آن عالم در آن واحد بيشتر از يك صورت داشته باشد، يا در هر حال يك صورت داشته باشد؛ گاهى سبع و گاهى بهيمه و گاهى شيطان شود.
پس معلوم شد كه صوتر انسانيه يكى از اين هشت صورت است ، و بقيه صورت غير انسان است ، چنانچه خط مستقيم بين دو نقطه بيش از يكى نيست ؛ چنانچه در آيات شريفه قرآنيه اشارت به آن شده :
در آيه 153 از سوره مباركه انعام فرمايد:و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله (513)
و از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - منقول است كه خط مستقيمى كشيدند و فرمودند: ((اين راه رشد و هدايت است )). و از چپ و راست آن خطهائى كشيدند و فرمودند: ((اينها راههائى است كه بر هر راهى از آن شيطانى است كه دعوت به سوى آن كند.)) پس از آن ، اين آيه شريفه را قرائت فرمودند.(514)
فصل چهارم : موعظت براى اصلاح نفس :
هان اى عزيز! اگر انسان اين مطالبى را كه به موازين برهانيه ، پيش اهلش ثابت (515) و به نور كشف و شهود، نزد اصحاب معرفت مشهود است (516) و مطابق اشارات ، بلكه صراحات كتاب الهى (517) و احاديث شريفه وارده از اهل بيت وحى و تنزيل است (518)، احتمال نيز دهد بايد آرام نگيرد تا نفس را اصلاح كند.
مصيبت در آن است كه جميع آيات باهره كتب آسمانى و تمام احاديث شريفه اهل بيت عصمت ، از انبياء عظام و اولياء كرام ، و تمام براهين اصحاب حكمت و فلسفه و مشاهدات ارباب رياضت و شهود، در قلوب قاسيه و دلهاى سخت ما ايجاد احتمال نكرده و عمل ما مثل اشخاصى است كه يقين حتمى به كذب همه - نعوذ باللّه - داريم .
عزيزا! اگر به هر يك از ما يك طفل ده ساله اى اطلاع دهد كه خانه ات آتش گرفت يا پسر پسرت در آب افتاد و الان غرق مى شود، آيا اگر اشتغال به هر كار مهمى داشته باشيم ، دست از آن برداشته در تعقيب اين اخبار هولناك سراسيمه مى دويم يا آن كه با اطمينان نفس نشسته اعتناء نمى كنيم ؟ اكنون چه شده است ، تمام آيات و اخبار و برهان و عيان به قدر خبر يك بچه ده ساله در ما تاثير نكرده . اگر تاثير كرده بود، راحتى را از ما سلب نموده بود. آيا اين كورى باطن و عماى قلب را بايد به چه نحو معالجه كرد؟ آيا اين مرض قلبى محتاج به علاج و طبيب هست ؟ آيا راهى براى علاج اين احتجاب و ظلمت هست ؟ آيا كسى كه به مقدار خبر يك طفل نابالغ خبر انبياء و كتب آسمانى را نشمرده ، بايد او را مؤ من دانست ، و خواص ايمان را براى او ثابت كرد؟
اگر آنچه را كه مذكور شد با مراجعه به احوال خود درست يافتى ، بدان كه دود شهوت و غضب چشم باطن ما را كور كرده ، و مجارى ادراك ما را بسته ، و تصرف شيطان و نفس گوش ما را از شنيدن حق و آيات الهيه كر نموده ، با چشم بسته و گوش كر نتوان حقايق را دريافت كرد.
چنانچه خداى تعالى در سوره مباركه اعراف در آيه 179، در بيان احوال بعضى از ما مى فرمايد:و لقد ذرانا لجهنّم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون (519)
علامت جهنمى بودن آن است كه دلى را كه براى تفقه و تدبر در آيات كريمه صحف تكوين و تدوين خلق فرموده و چشم و گوشى را كه براى بصيرت و شنوائى حقايق الهيه مرحمت فرموده ، در آنها صرف نشود و از افق حيوانيت تجاوز ننمايد، و به مقام انسانيت لااقل كه مقام تدبيرات عقليه است ، نرسد. چنين انسانى به حقيقت حيوان - گر چه به صورت دنياوى ملكى انسان مى نمايد -؛ بلكه گمراه تر از ساير حيوانات است ، به وجوهى كه يكى از آنها، آن است :
انسان اگر از طريق مستقيم منحرف شد، در هر بابى از ابواب بهيميت و سبعيّث و شيطنت از ساير بهايم و سباع و شياطين جلو مى افتد؛ زيرا كه از براى قواى او سمت اطلاق است و ديگر موجودات محدود و مقيّدند، شهوت بهيمى او آخر ندارد، آتش غضب او عالم سوز است ، شيطنت و روباه بازى او اهل عالم را بدبخت و بيچاره مى كند.
عزيزا! اين آيات الهيه و تعاليم ربانيه براى بيدار كردن ما بيچاره هاى خواب ، و هشيار نمودن ما سرمستان غافل آمده .
اين قصص قرآنيه كه حاصل معارف تمام انبياء و خلاصه سير و رشد همه اوليا، و بيان درد و درمان هر عيب و مرض نفسانى ، و نور هدايت طريق الهى و انسانى است ، براى قصه گفتن و تاريخ عالم نيامده . مقصود از آنها با آن همه تشريفات در تنزيل و نزول ، بيان تاريخ گذشتگان نيست براى صرف اطلاع و تاريخ دانى .
مقصود خدا را، از مقصد مسعودى (520) و طبرى (521) و امثال آنها تميز بده ، و به نظر تاريخ و ادب و فصاحت و بلاغت به قرآن شريف نظر مكن كه اين صورت ، خود حجابى است بس صخيم .
قرآن كتاب رشد معنوى و تعاليم الهيه مربوط به مقاصد اهل دنيا نيست . تمام مقاصد دنياوى مقاصد حيوانى است و انسان در تعقيب هر مقصدى كه به دنيا نتيجه اش برگردد، برود، از افق حيوانى خارج نشده ، بلكه مادامى كه در بند مقاصد شهوات و لذات - چه دنياوى و چه اخروى - در افق حيوانيت است ، و به حسب بعض مراتب دالخ آيه شريفه است كه مى فرمايد: ((اولئك كالانعام )).(522)
آن آدمى زاده (اى ) كه از تمام زحمات و رنجهاى انبياء و اولياء و تمام آيات الهيه و صحف سماويه و جميع اخبار و احاديث جز شهوت بطن و فرج ، چيزى نيافت ، و تمام مقاصد الهى و انبياء عظام را براى لذات بطن و فرج ، چيزى نيافت ، و تمام مقاصد الهى و انبياء عظام را براى لذات بطن و فرج دانست ، و تمام عبادات و تحصيل علوم و معارف را وسيله رسيدن به آن لذات قرار داد، آن انعامى است كه بى خود به خود گمان آدم زاده برده ، آدم زاده بايد معلم به تعليم اسماء باشد. حق تعالى خاصيت و فضيلت آدم را به تعليم اسماء قرار داد و او را به همه موجودات به خاصيت علم و معارفغ تفضيل داده ، و الا ملاذ بطن و فرجى و مقاصد حيوانى و خواص آثار آن موجب فضيلتى نيست .
فصل پنجم : در ذكر بعضى روايات در فضيلت عفت :
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِاسْنادِهِ عَنْ ابِى جَعْفَرٍ - (عليه السلام ) - قال ((ما من عبادَةٍ افْضَلُ مِنْ عِفَّةِ بِطْنٍ و فَرْجٍ(523)
و به اين مضمون روايات بسيارى وارد شده .(524)
محمد بن علىّ بن الحسين باسناد عن اميرالمؤ منين - عليه السلام - فى وصيته لمحمّد بن الحنفية ، قال :و من لم يعط نفسه شهوتها، اصاب رشده (525)
رسيدن به رشد و كمال انسانيت مرهون جلوگيرى نفس است از شهوات و لذات ، و كسانى كه متابعت شهوات كنند، از رشد و هدايت باز مانند، و چشمان آنها از دين طريق حق كور گردد.
و فى الوسائل عن ابى عبدالله - انه قال :انما شيعة جعفر من عف بطنه و فرجه و اشتد جهاده و عمل لخالقه و رجا ثوابه و خاف عقابه فاذا رايت اولئك ، فاولئك شيعة جعفر(526)
كسانى كه عفت نداشته باشند، آنها شيعه حضرت صادق - عليه السلام - نيستند گر چه خود را شيعه آن حضرت بدانند. كسانى كه تبعيت نفس بهيمى كنند و متحرك به حركت حيوانى باشند، مشايع نفس حيوانى بهيمى هستند و از حومه تبعيت عقلانى خارجند تا چه جاى آن كه به تبعيت الهى متّصف باشند! و شيعه حضرت صادق - عليه السلام - به سبغة اللّه رنگ آميزى شدند، ((و من احسن من اللّه صبعة ))(527) و از زنگار شهوت و غضب و شيطنت پاكيزه و طاهر شدند، بلكه از عقال پاى دل را رهائى دادند.
آرى ، و انّ من شيعته لابراهيم # اذ جاء ربّه بقلب سليم (528) در روايات شريفه تفسير شده است كه ابراهيم از شيعه اميرالمؤ منين بود(529)
زيرا كه با قلب سالم وارد شد به پروردگار خود، و قلب سالم تفسير شده است به قلبى كه سالم باشد از غير خدا و متعلق به چيزى نباشد مگر حق تعالى .(530)
و در تفسير برهان در حديث طولانى كه از تفسير امام - عليه السلام - نقل مى كند، مى گويد:و قال رجل لعلىّ بن الحسين - عليه السلام -:((يابن رسول اللّه انا من شيعتكم الخلّص . فقال له : يا عبداللّه فاذا انت كابراهيم الخليل - عليه السلام -؛ اذ قال اللّه تعالى : ((و انّ من شيعته لابراهيم اذ جاء ربّه بقلب سليم )) فان كان قلبك كقلبه فانت من شيعتنا...))(531)الحديث .
مقصد پانزدهم : در زهد و ضد آن كه رغبت است
فصل اول : در معنى زهد و رغبت است :
زهد به حسب لغت عبارت است از ترك شى ء و اعراض از آن و بى ميلى و بى رغبتى به آن ، و به معنى قليل شمردن و حقير شمردن نيز آمده ؛ يقال : زهد - بحركات العين - زهدا و زهادة فى الشى ء و عنه اى رغب عنه و تركه ، و فلان يزدهد عطاء فلان : اى يعدّه زهيدا قليلا، و الزّهد و الزّهادة : الاعراض عن الشى ء احتقارا له ، من قولهم : شى ء زهيد؛ اى قليل (532)
نويسنده گويد: كه اصطلاحى اگر عبارت باشد از ترك دنيا براى رسيدن به آخرت از اعمال جوارحى محسوب است ، و اگر عبارت باشد از بى رغبتى و بى ميلى به دنيا - كه ملازم باشد با ترك آن - از اعمال جوانحى محسوب شود. و محتمل است ، ترك از روى بى رغبتى باشد يا بى رغبتى و بى ميلى مطلق باشد. پس معلوم شد كه چهار احتمال مى رود:
اول آن كه زهد عبارت باشد از بى رغبتى به دنيا مطلقا چه اعراض كند عملا يا نكند.
دوم آن كه ترك دنيا باشد عملا، چه بى رغبت باشد يا نباشد.
سوم آن كه بى ميلى ملازم با ترك باشد.
چهارم آن كه ترك از روى بى رغبتى باشد.

next page

fehrest page

back page