previos pagemenu pagenext page

روى اين [مبنا ]كه عرض مى‏كنم مى‏شود احتمال داد كه اين بسم اللَّه، متعلق به الحمد باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مى‏كند و هيچ ثنايى به غير واقع نمى‏شود، نمى‏توانيد شما غير را ثنا بكنيد؛ هر چه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى‏شود. هر چه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست ]نمى‏دانيد شما. هر چه به خود فشار بياوريد كه نه، مى‏خواهم از غير خدا يك حرفى بزنم، غير خدا حرفى نيست در كار؛ هر چه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مى‏كنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند؛ جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصه‏ها از او نيست، لا ها از او نيست. [يعنى ]آن چيزهايى كه نيست؛ و هيچ تعريفى براى لا واقع نمى‏شود، هميشه تعريفها براى آرى واقع مى‏شود، براى وجود واقع مى‏شود، براى هستى واقع مى‏شود، براى كمال واقع مى‏شود؛ و كمال در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ جمال هم جمال اللَّه است.

ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ ]مى‏گويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده؛ اما باور آمدن مسأله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست، دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند.

شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمه‏اى بر خلاف او بگوييد، گردن شما را مى‏زند، نسبت به اين امر معصوم مى‏شويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اينكه شما خودتان را مى‏خواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آنجا زبان انسان به يك صورتى در مى‏آيد كه همان طورى كه از اينجا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلًا، كسى را غيبت كرده، در آنجا ظهور پيدا مى‏كند؛ يك زبان از اينجا تا آنجا كه يطأه [آن را پايمال مى‏كنند. ]اين جمعيتى كه در آنجا موجودند؛ اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادامُ كِلابِ النّارِ(161) است؛ كسى كه غيبت بكند، كلبهاى آتش او را مى‏بلعند- نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود(162)، بلعيدنى كه او هست و مى‏بلعندش، آنجا هم كه مى‏رود مى‏بلعندش- اگر آدم باورش بيايد غيبت نمى‏كند. اينكه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مى‏كنيم براى اين [است ]كه آنجا را باورمان نيامده است.

آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اينجا انجام مى‏دهد در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست‏(163) - حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد- اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد؛ اگر چنانچه غيبت بكند، آنجا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را، جهنم است آنجا، و اگر خيرات و مبرّات داشته باشد، بهشت است در آنجا، كسى كه باورش آمده باشد اين را [عمل هم مى‏كند. ]نه اينكه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.

بسيارى وقتها انسان عقلًا يك چيزى را ادراك مى‏كند، لكن چون باورش نيامده، تبعيت نمى‏كند؛ آن وقتى كه باورش بيايد، تبعيت مى‏كند. ايمان عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد؛ و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.

اگر انسان باورش آمد كه يك مبدئى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مى‏دارد از همه چيزها، از همه لغزشها. [مهم ]اين است كه اين باور چطور بيايد.

اين آيه شريفه كه مى‏فرمايد كه به اسم اللَّه الحمد للَّه، من يك جهتش را عرض كردم- و من نه اينكه به جزم مى‏گويم؛ اين است، محتملات است- اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست، ديگر در دلش شرك واقع نمى‏شود، ديگر براى هر كس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است ].

اگر يك قصيده‏اى براى حضرت امير مى‏گويد، مى‏فهمد كه اين براى خداست، براى اينكه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست، مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.

اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مى‏گذارد.

اينكه مى‏بينيد اين قدر آدم داد لِمَنِ الْمُلْك مى‏زند، اين قدر غرور پيدا مى‏كند، براى اين است كه نمى‏شناسد خودش را: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ‏(164). نمى‏داند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هر چه هست اوست، اگر هيچ نيست خودش را باورش بيايد عرف ربّه، پروردگارش را مى‏شناسد.

عمده اين است كه ما نمى‏شناسيم، نه خودمان را مى‏شناسيم، نه خدايمان را مى‏شناسيم، نه ايمان به خودمان داريم، نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى ]نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هر چه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اينكه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مى‏بيند.

همه بلاهايى كه سر انسان مى‏آيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين ]كه آدم خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفس خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را حبّ نفس گذاشته‏اند. اين غلط، انسان را خراب مى‏كند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مى‏دهد، انسان را به فنا مى‏دهد، انسان را به جهنّم مى‏برد. رأس همه خطيئه‏ها همين است: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(165) همين حبّ جاه و حبّ نفس است.

همه خطاها از اينجا بروز مى‏كند. انسان چون خود را مى‏بيند و خودخواه است، همه چيز را براى خودش مى‏خواهد؛ و هر كس مانع او بشود- و لو به توهّمش- با او دشمن مى‏شود؛ و هر چه را كه مى‏خواهد، چون براى خودش مى‏خواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مى‏شود.

وجدان اينكه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند- به حسب احتمال- تمام مسائل از اينجا حالى مى‏شود. وقتى فرمود: الْحَمْدُ للَّهِ، نمى‏خواهد بگويد بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد او قادر است، ليكن [وقتى ]شما را حمد مى‏كنم، براى خدا نيست.

مى‏گويد: [همه ]اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.

وقتى فرمود: الْحَمْدُ للَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت‏(166)حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مى‏كنيد داريد ديگرى را حمد مى‏كنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمى‏دارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد- اشكال سر باور است- اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مى‏ريزد. آنكه مى‏گويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياورده‏ام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسأله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمى‏تواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمى‏گويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد؛ اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسأله‏اى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.

فلسفه، وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اينكه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. پاى استدلاليان چوبين بود(167)، مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آنكه انسان را مى‏تواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مى‏تواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن ]جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد ]مى‏شود، و وجدان ذوقى است كه انسان مى‏كند، و ايمان مى‏آورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.

و اميدوارم كه ان شاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمه‏اى كه از قرآن مى‏خوانيم به طور باور [باشد. قرآن ]كتابى است كه مى‏خواهد آدم درست كند، مى‏خواهد يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با اللَّه. مى‏خواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبه‏اى كه لايق اوست؛ و قرآن براى اين آمده است، همه انبيا هم براى اين آمده‏اند، همه انبيا آمده‏اند براى اينكه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است- آن چاهى كه از همه عميقتر است، چاه نفسانيت انسان است- در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اينكه همه چيز را نسيان كند؛ و خداوند ان شاء اللَّه نصيب همه ما بكند.

جلسه دوم‏

أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشّيطانِ الرَّجيم

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين

كلام در اين بود كه اين بسم اللَّه جار و مجرور، به چه متعلق است؟ ما عرض كرديم يكى از احتمالات اين است كه بسم اللَّه اى كه در هر سوره‏اى هست، متعلق باشد به خود آن سوره، به آن چيزى كه در آن سوره مناسب است.

مثل سوره حمد كه بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُ للَّهِ، اين حمد به اسم اللَّه [واقع مى‏شود ].

روى اين زمينه كه احتمال [دارد ]هر بسم اللَّه در هر سوره‏اى معنايش غير بسم اللَّه سوره ديگر [باشد ]هر سوره‏اى كه بسم اللَّه دارد و متعلّق به آن چيز مناسبِ در آن سوره است؛ اين با بسم اللَّه ديگرى كه در سوره ديگر است فرق مى‏كند. حال كه بنا بر اين شد كه بسم اللَّه مثلًا در سوره حمد متعلّق به حمد باشد، بايد ديد آن، چه اسمى است كه حمد به آن واقع مى‏شود؟ آن، چه اسمى است كه ظهور از براى حق است و حمد به آن اسم واقع مى‏شود؛ و در سوره ديگر، مثلًا قُلْ هُوَ اللَّهُ آن، چه اسمى است كه با اللَّهُ أحَد و هُوَ اللَّهُ أحَدٌ مناسب است. در فقه هم اين مسأله هست كه اگر چنانچه يك بسم اللَّه را براى يك سوره‏اى گفتند، بخواهند يك سوره ديگر بخوانند، كافى نيست؛(168) بايد بسم اللَّه را دوباره بگويند. اين هم مناسب با همين معناست كه اين بسم اللَّه با آن بسم اللَّه فرق مى‏كند. اگر بسم اللَّه ها اين طور باشد كه در همه جا يك معنى داشته باشد، ديگر بسم اللَّه اين سوره و آن سوره ديگر با هم تفاوتى ندارد، چنانچه بعضى مى‏گويند بسم اللَّه اصلًا جزو سوره نيست الّا در حمد، و من باب تبرك ذكر شده است؛ و اين صحيح هم نيست.(169)

حالا در اين صورت كه بسم اللَّه در حمد متعلّق به معناى حمد باشد، يك احتمال اين بود كه الحمد تمام مصاديق حمد باشد؛ حمد از هر حامدى، هر حامدى كه حمد مى‏گويد، اين به اسم اللَّه حمد مى‏گويد؛ يعنى گوينده خودش اسم است و همه اعضا و جوارحش هم از اسما هستند؛ و حمد كه از انسان واقع مى‏شود به اعتبار اينكه او اسم است، حمد به اسم خدا واقع مى‏شود. شما هم كه اسم ديگرى هستيد؛ زيد هم يك اسم ديگر است. اينها هر كدام اسماى خدا هستند؛ يعنى مظاهر اسما، اين جهت را توجّه كنيد كه در فاعل الهى كه فاعل وجود است، با فاعلهاى طبيعى اين فرق هست- خيلى فرقها هست، يكى از فرقها هم اين است- كه آن چيزى كه از مبدأ الهى، كه به آن فاعل الهى گفته مى‏شود صادر مى‏شود، به طورى فانى در مصدر است كه هيچ حيثيتى از خودش ندارد؛ هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد. حالا براى نزديكتر شدن به ذهن [مى‏گوييم ]مثل شعاع شمس مى‏ماند به شمس، و لو اين طور هم نيست، غير از اين است، بالاتر از اين است؛ لكن شعاع شمس در مقابل شمس [از ]خودش هيچ استقلالى ندارد. در فاعل الهى كه نفسِ ايجاد، نفسِ وجود از مبدأ خير صادر مى‏شود؛ اين هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد؛ يعنى نه در تحقق و نه در بقا. نه يك موجودى است كه اگر آن شعاع، شعاع وجودْ از آن گرفته بشود، بخواهد موجود باشد [بتواند ]تحقق داشته باشد، آنِ واحد هم نمى‏تواند. ممكن، همان طورى كه در تحقق محتاج به مبدأ است، در بقا هم محتاج است؛ و چون هيچ حيثيتى از خودش ندارد و فانى در مبدأ است؛ از اين جهت در عين حالى كه ظهور اسماء اللَّه است، خودش اسماء اللَّه است، اسماء اللَّهِ فعلى است. در عين حالى كه نورِ سماوات و ارض ظهورِ نور خداست؛ لكن اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ. در عين حالى كه اين ظهور اوست، نه اين است كه خود او باشد؛ لكن اين ظاهر به طورى فانى در مبدأ ظهور است، و اين موجود به طورى در مبدأ خود فانى هست و هيچ نحو استقلالى ندارد كه اين اوست و اين ظهور، فانى در اوست. از اين جهت گفته مى‏شود كه اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ.

روى اين مبنا كه الف و لام، در الحمد الف و لام استغراق‏(170) باشد و متعلّق باشد بسم اللَّه به حمد؛ يعنى هر حمدى از هر حامدى تحقق پيدا مى‏كند، به اسم اللَّه تحقق پيدا مى‏كند، اسم اللَّه‏اش هم همان خود حامد است؛ و به اعتبارى حامد و محمود يكى است، ظهور و مظهر است: أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلى‏ نَفْسِكَ، أعُوذُ بِكَ مِنْكَ‏(171). آن طور است كه حامد، فانى در محمود است؛ از اين جهت كَأَنَّهُ خود ثنا مى‏كند خودش را. حيثيتى براى ديگرى نيست تا ما بگوييم من او را ثنا مى‏كنم، او خودش را ثنا مى‏كند از باب اينكه فناست.

يك احتمال ديگر هست و آن اين است كه: الف و لام، الف و لام استغراق نباشد كه افراد را تكثير فردى باشد. اصلًا نفس طبيعتِ مجرد از همه خصوصياتِ حمد، آن حمدى كه هيچ نحوه تعيّنى ندارد [مراد باشد ]در اينجا بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم الحمد للَّه، يعنى حمدِ بى‏تعيّن، حمد مطلق.

روى اين احتمال، حمدهاى ما عكس آن احتمال [اوّل ]مى‏شود. حمدهاى ما براى او واقع نمى‏شود، آن حمدى كه براى او واقع مى‏شود آن حمدى است كه خودش بكند. حمد غير خودش، حمد متعيّن است و او نامحدود است. حمد محدود براى نامحدود واقع نمى‏شود.

آنجا گفته مى‏شد كه حمد واقع نمى‏شود الّا للَّه، شما خيال مى‏كنيد كه از خط خوب تعريف مى‏كنيد؛ اين تعريف از خداست، تعريف از خط نيست. خيال مى‏كنيد از نور تعريف مى‏كنيد؛ خيال مى‏كنيد مدح عالِم مى‏كنيد، اين مدح عالِم نيست، مدح اللَّه است. آنجا اين طور گفته مى‏شد كه تمام حمدها، هر چه حمد از هر حامدى كه هست به او برمى‏گردد، براى اينكه هيچ كمالى در عالم نيست الّا كمال او؛ هيچ جمالى در عالم نيست الّا جمال او، خودشان چيزى نيستند، اگر اين جلوه را بگيرند از موجودات، چيزى باقى نمى‏ماند. موجودات با اين جلوه موجودند.

آنجا اين طور گفته مى‏شد كه همه موجودات همان جلوه خدا هستند و همان نورند: اللَّهُ نُورُ السَّموتِ؛ و اگر اين جلوه گرفته بشود، موجودى باقى نمى‏ماند؛ و چون جلوه است و مدح هم براى كمال است؛ هيچ مدحى براى غير او واقع نمى‏شود، براى اينكه كمالى غير از كمال او در كار نيست؛ كمالِ اوست و ظهور كمالِ او كمالِ ذات اوست؛ و كمالِ او در مقام ظهور، كمال در مقام صفات، كمال در مقام ظهور؛ همه كمالات عالم، كمال اوست در مقام ظهور. هر كس هم كه مدح براى يك كمالى مى‏كند، پس هر مدحى كه واقع مى‏شود براى او واقع مى‏شود.

آنجا اين طور بود؛ در اين احتمال دوم اين است كه حمد، حمد مطلق باشد نه حمدِ كلّ حمد، حمد مطلق، يعنى حمد بى‏قيد، حمدى كه هيچ قيدى در آن نيست. اين حمدى كه ماها مى‏كنيم تمامش حمد متعيّن است، و براى متعيّن است.(172) براى اينكه ما به موجود مطلق دسترسى نداريم تا براى او حمد كنيم. او را ادراك نمى‏كنيم تا حمدش كنيم. شما كه مى‏گوييد الحمد للَّه، باز ادراك آن حقيقت نشده است، تا اينكه براى او حمد بكنيد؛ و هر حمدى كه واقع مى‏شود، براى او واقع نمى‏شود، براى مظاهر او واقع مى‏شود؛ عكس آنجا، آنجا هر حمدى واقع مى‏شد براى غير او واقع نمى‏شد. اينجا احتمال اين است كه هر حمدى واقع مى‏شود براى او واقع نمى‏شود، الّا حمد خودش؛ الّا آن حمدى كه خود او براى خودش مى‏كند. بنا بر اين، در بسم اللَّه اين اسم، ديگر نمى‏تواند اسمِ به معناى اول باشد، اسم به معناى اينكه شما اسميد، آن هم اسم است؛ [بلكه ]آن اسم اللَّه و ظهور مطلق است، بى‏قيد و علامت. مطلق بى‏قيد است؛ كه ظهور از غيب است و اسم غيب است؛ و با آن اسم، حمد واقع مى‏شود؛ يعنى خود، خود را حمد مى‏كند؛ ظهور براى يك مظهر حمد مى‏كند. اين هم يك احتمال است راجع به متعلَّق، اين بسم اللَّه متعلّق به حمد [است حمد، يك وقت كل مصداق از حمد است، و يك وقت صرف وجود حمد است، آنكه هيچ قيد ندارد. يك وقت تمام حمدهايى كه واقع مى‏شود، به غير خدا واقع نمى‏شود، يك وقت هيچ حمدى براى خدا واقع نمى‏شود به معناى حمد مطلق، به معناى حمد محدود واقع مى‏شود نه به معناى حمد مطلق. آن وقت الحمد للَّه، يعنى آن حمد مطلقى كه هيچ قيدى ندارد، به آن اسمى كه مناسب با آن است واقع مى‏شود براى او. اين هم يك احتمال است.

اين معنا را هم احتمال داده‏اند كه [بسم اللَّه ]متعلّق به خود سوره نباشد.

بعضى گفته‏اند به ظَهَر است: ظَهَرَ الوُجُودُ، بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم؛ يعنى هر چه پيدا بشود با اسم اللَّه پيدا مى‏شود. اين اسم، مبدأ ظهور همه موجودات است و اين اسم، عبارت از همان است- شايد همان باشد- كه در روايتى هست كه: خَلَقَ اللَّهُ الْمَشيئَةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الأَشياءَ بِالْمَشيئَةِ(173).

مشيت را كه عبارت از همان ظهور اول باشد، بنفسه خلق كرده است؛ يعنى بى‏واسطه است؛ همه چيزهاى ديگر به مشيت واقع شده است و ظهر الوجود كه احتمال مى‏رود، [اين است ]كه ظهر الوجود به بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم متعلّقش سوره نباشد و متعلّقش يك چيز خارجى باشد، اين احتمال هست. البته اهل ادب هم أسْتَعينُ و امثال ذلك كه مناسب است در تقدير گرفته‏اند. خوب استعانت هم اگر باشد، و لو اهل ادب خودشان توجه ندارند، اگر أسْتَعينُ بِاللَّهِ هم باشد، اين أسْتَعينُ بِسْمِ اللَّه، يعنى هر كس هر استعانتى مى‏كند، به اسم خدا استعانت مى‏كند. نمى‏شود كه كسى استعانت بكند بدون اسم خدا. نه اين است كه يك بسم اللَّه لفظى است و اينكه مثلًاأسْتَعينُ بسم اللَّه تشريفاتى باشد؛ يك واقعيتى است كه اسم خدا ظهور اوست در همه چيز، و أسْتَعينُ بِسْمِ اللَّه استعانت به همين ظهور است؛ و همه چيز به اين ظهور است، كه اين هم بازگشتش به اوست، و لو اديب متوجه نباشد. اين راجع به متعلّق بسم اللَّه و اينكه متعلَّق چيست.

راجع به اسم هم عرض كردم، اسم آن است كه علامت مسمّى باشد؛ و چه چيز است كه علامت مسمّى نباشد. هر چيزى را شما فرض كنيد كه يك نحوه وجودى دارد، اين نحوه، ظهورى از اوست. علامتى است از او، منتها اسم به معناى علامت مراتبى دارد: يكى اسمى است كه تمام معناى علامت است، يكى اسمى است كه از او نازلتر است ... تا برسد به اخيره موجودات، همه علامت هستند، همه ظهور هستند، ظهور اسم هستند؛ لكن مراتب دارند. در روايت است: نَحْنُ الأسماءُ الْحُسنى‏(174). اسم اعلا در مقام ظهور، پيغمبر اكرم است، ائمه اطهار است. آنهايى كه در مرتبه سير و در مرتبه حركت از نقص به كمال رسيده‏اند به آنجايى كه وارسته شده‏اند از همه طبيعتها، از همه چيز؛ مثل ما نيستند كه در چاه هستيم. ما هنوز حتّى راه نيفتاده‏ايم. اشخاصى هستند كه از اين چاه به راه افتاده‏اند، هجرت كرده‏اند: مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّه(175). يك احتمال اين است كه اين هجرت، هجرت از خود به خدا باشد. بيت نفس خود انسان باشد، طايفه‏اى هستند كه خارج شدند، هجرت كردند از بيت شان، از اين بيت ظلمانى، از اين نفسانيت: مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ؛ تا رسيدند به آنجايى كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ؛ به مرتبه‏اى رسيدند كه ديگر از خود چيزى نيستند، موت مطلق، و اجرشان هم عَلَى اللَّه است؛ اجر ديگرى [در كار نيست ]ديگر بهشت مطرح نيست، ديگر تنعمات مطرح نيست، فقط اللَّه است. آنكه از بيت نفسانيتش خارج شد، حركت كرد و مهاجرت كرد الى اللَّه و الى رسول اللَّه- كه آن هم الى اللَّه است- ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ و پس از اين هجرت، به مرتبه‏اى رسيد كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ ديگر از خودش هيچ نيست، هر چه هست از اوست؛ [اگر ]اين را مشاهده كرد در اين هجرت، اجرش هم عَلَى اللَّه است.

يك طايفه‏اى هستند كه اين طورند كه هجرت كرده‏اند و به منتها هم رسيده‏اند، اجرشان هم عَلَى اللَّه است؛ هميشه هم در هجرتند آنها. يك طايفه‏اى هستند كه هجرتى كرده‏اند؛ اما نرسيده‏اند به غايت هجرت كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ باشد.

يك طايفه هم مثل ما هستند؛ اصلًا هجرتى نيست در كار، ما در همين ظلمتها هستيم، ماها [به سبب تعلق ]به دنيا و به طبيعت، و بالاتر از آن به انانيت خودمان در اين چاه محبوسيم. ما در بيت هستيم؛ يعنى در بيت نفسانيت. روى اين احتمال، نمى‏بينيم الّا خودمان [را هر چه مى‏خواهيم براى خودمان مى‏خواهيم. خوديم، خود است، غير از خود هيچ نيست. ما تا حالا به فكر اين نيفتاده‏ايم كه هجرتى بكنيم، ما هر چه فكر داريم صرف همين جا مى‏شود.

تمام نيروى الهى كه به ما امانت داده‏اند، آن طورى كه هست، ردشان نمى‏كنيم، همين جا صرف مى‏كنيم و همين جا هستيم، و تا آخر هم همين جا مى‏مانيم؛ و هر چه مى‏گذرد از مبدأ بعيدتر مى‏شويم؛ و هر چه بگذرد ديرتر مى‏شود. در روايتى هست كه پيغمبر اكرم با اصحابشان نشسته بودند، يك صدا بلند شد، پرسيدند چيست؟ فرمودند (به حسب اين روايت) كه: يك سنگى از لب جهنم حركت كرده بود، بعد از هفتاد سال رسيده حالا به آخر جهنم، به آن چاهى كه جهنم در آن است. اين صداى افتادن آن است‏(176). گفته‏اند اين اشاره‏اى به اين بوده [كه ]يك نفر آدم مُعوَج، هفتاد سالش بوده و مرده، هفتاد سال از آن طرف رفته [است ].

ماها از آن طرف رفتيم، منتها من هشتاد سال از آن طرف رفتم، شماها چند سال؛ و اميدوارم شما از آن طرف ديگر برويد. هر چه بر ما بگذرد، از اين حبّ نفس است، از اين انانيت است: أعدى‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ (177). يك همچه تعبيرى هست: [نفس ]از همه دشمنها بدتر است، از همه بتها بزرگتر است، مادرِ بتهاست: مادر بتها، بت نفس شماست(178)، از همه بتها بيشتر، انسان به اين [بت ]عبادت مى‏كند، توجهش به اين بيشتر است؛ و تا اين بت را نشكند، نمى‏تواند الهى بشود؛ نمى‏شود هم بت باشد و هم خدا؛ اين نمى‏شود هم انانيت باشد و هم الهيت باشد. تا از اين بيت، از اين بتخانه، از اين بت رها نشويم و پشت نكنيم به اين بت، و رو نكنيم به خداى تبارك و تعالى، و از اين خانه خارج نشويم، يك موجودى هستيم به حسب واقع بت‏پرست، و لو به حسب ظاهر خدا [كهنه‏پرست اما خدا را به لفظ مى‏گوييم و آنكه در دل ما هست خودمان است، خدا را هم براى خودمان مى‏خواهيم. اگر خدا [را ]هم بخواهيم براى خودمان مى‏خواهيم. لفظاً مى‏ايستيم و نماز مى‏خوانيم، إيّاكَ نَعْبُدُ و إيّاكَ نَسْتَعينُ مى‏گوييم؛ ولى واقعاً عبادت، عبادت نفس است. وقتى توجه به خود باشد، همه جهات خودم باشم، همه چيز را براى خودم بخواهم. همه اين گرفتاريهايى كه براى بشر است از اين نقطه به پا مى‏شود. همه گرفتاريها از انانيت انسان است. تمام جنگهاى عالم از اين انانيت انسان پيدا مى‏شود. مؤمنها با هم جنگ ندارند؛ اگر جنگى باشد بين دو نفر، بايد بدانند كه مؤمن نيستند. مؤمنها با هم جنگ ندارند. وقتى كه ايمان نباشد و توجه، همه‏اش به خودش باشد، هر چيز را براى خودش بخواهد، هياهو از اينجا به پا مى‏شود؛ من براى خودم اين مسند را مى‏خواهم، شما هم براى خودتان مى‏خواهيد؛ جمع [امكان ]ندارد، تعارض مى‏شود. من براى خودم اين فرش را مى‏خواهم، شما هم براى خودتان مى‏خواهيد؛ من براى خودم اين رياست توهّمى را مى‏خواهم، شما هم براى خودت مى‏خواهى. وقتى من براى خودم و شما هم براى خودتان، جمع هم امكان ندارد، دعوا مى‏شود. آن [يكى ]اين مملكت را براى خودش مى‏خواهد، ديگرى هم براى خودش مى‏خواهد، جنگ مى‏شود. اين جنگها همه بين انانيتهاست، جنگهاى عالم همه‏اش جنگهاى انانيت است. انسان با انانيتش جنگ مى‏كند و جنگها بين انانيتهاست. اين انانيت در اوليا نيست؛ جنگ هم در اوليا نيست؛ اگر همه اوليا در يك جايى جمع بشوند، هيچ وقت با هم جنگ [نمى‏كنند ]اصلًا با هم مخالفت پيدا نمى‏كنند، براى اينكه همه براى خداست، ديگر خودى نيست تا اينكه اين بكشد آن طرف، آن بكشد آن طرف؛ تزاحم بشود، دعوا بشود. همه براى يك مبدأ است؛ براى يك جهت است.

و ما الآن در يك چاهى واقع شديم، در يك ظلمت واقع شديم كه بالاترين ظلمتهاست؛ و آن ظلمت انانيت است؛ و اگر چنانچه از اين ظلمت خارج نشويم، از اين چاه خارج نشويم، از اين انانيت بيرون نرويم، از اين توجه به خود و خودخواهى، ديگران را هيچ [انگاشتن ]و همه را براى خود خواستن؛ هر چه طرح بشود آدم تا به نفع خودش است قبول مى‏كند، واقعاً قبول مى‏كند؛ به نفع خودش نباشد- حق هم باشد- قبول نمى‏كند. يك چيزى براى او باشد، فوراً باورش مى‏آيد، اگر به ضدش باشد اصلًا به اين زوديها باورش نمى‏آيد. اينها همه انانيت است. همه گرفتاريهاى ما و همه گرفتارى شما و همه گرفتارى بشر در همين جاست.

نزاع سر خودخواهى است. نزاع سر اين است كه من مى‏كشم طرف خودم، شما هم مى‏كشيد طرف خودتان. مادامى كه اين هست، الهيت در كار نيست؛ همان پرستش نفس است. حالا كى مى‏تواند از اين خارج بشود؟ بتى است، معبدى است و بتخانه‏اى است كه آدم خودش در خودش [ساخته ]است؛ و كى مى‏تواند [از آن ]خارج بشود؟ اين يك دست غيبى مى‏خواهد كه بيايد دست انسان را بگيرد و خارج كند؛ همه انبيا هم براى اين آمدند.

تمام انبيا كه مبعوث شدند، تمام كتب آسمانى كه آمده‏اند، براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود. همه انبيا آمدند براى اينكه اين عالم را يك عالم الهى‏اش كنند، بعد از اينكه يك عالم شيطانى است، يك عالمى است كه حكومت [آن ]حكومت شيطان است. آنكه در ما حكمفرماست، شيطان است؛ ما تابع شيطان هستيم. هواى نفس از جلوه‏هاى شيطان است؛ و حكومت در ما، حكومت شيطان است. هر عملى هم كه مى‏كنيم عمل شيطانى است؛ هر كارى بكنيم، مادامى كه آن شيطان بزرگ كه نفس است، نفس اماره است، مادامى كه او هست، هر كارى هم ما انجام بدهيم، روى انانيت انجام مى‏دهيم، روى انانيت كه انجام داديم، تبع شيطانيم، سلطنت شيطان الآن بر ما مستولى است. آن وقتى كه هجرت بكنيم، و به تعليم انبيا، به تعليم اوليا هجرت بكنيم از اين منزل، و پشت بكنيم به اين انانيت، از اين چاه داريم مى‏رويم آن طرف؛ و اگر چنانچه كسى در دنيا موفق بشود، مى‏رسد به آنجايى كه در وهم من و شما نمى‏آيد، پس عدم گردد و فانى مى‏شود. كسى [كه ]بخواهد كمال پيدا بكند، كسى [كه ]بخواهد از اين انانيت بيرون برود، بايد با مجاهده هجرت بكند، مجاهده كند و اين هجرت را انجام دهد. [طبق حديث شريف ]از جهاد اصغر آمديد: وَ بَقىَ عَلَيْكُمُ الجِهادُ الأكْبَرُ(179). [جهاد با نفس ]جهاد اكبر است، همه جهادهاى دنيا، تابع اين جهادند. اگر اين جهاد را موفق شديم، هر جهادى بكنيم جهاد [الهى ]است، اگر اينجا موفق نشديم، همه‏اش شيطانى است، همه جهادها شيطانى است. در روايت است كسى كه خَرَج، خارج شود براى جهاد كه يك كنيزى پيدا بكند، يك مالى پيدا كند، اين اجرش همان است؛ و آن كسى كه [جهادش ] إلَى اللَّه باشد، اجرش عَلَى اللَّه است.

سنخ فعلها فرق مى‏كند. سنخ فعلى كه از اوليا صادر مى‏شود، با فعلى كه از ماها صادر مى‏شود [فرق مى‏كند چون مبدأش فرق مى‏كند. بى‏جهت نيست كه ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَيْنِ‏(180). خوب، يك دست فرود آوردن براى كشتن يك نفر آدم، البته يك جهتش آن است كه تمام اسلام با تمام كفر مواجه شده بود، كه اگر يوم الخندق شكست مى‏خوردند، اسلام از دست مى‏رفت. به اين معنا يك جهت [هست ]يك جهت هم، قضيه آن خلوص و آن الهيتى [است ]كه در مطلب است. آن آدمى كه وقتى روى سينه آن شخص مى‏نشيند و او تف مى‏اندازد به او- به حسب نقل- بلند مى‏شود، مبادا يك وقتى- با اينكه نبوده، مع ذلك احتياط است- مبادا يك وقتى تأثيرى كرده باشد و اين [عمل ]از الهيتش افتاده باشد و جهت نفسانيت پيدا بكند، آن [آدم ]يك ضربتش، روحش بيشتر از همه عبادات است، آن روحى كه عبادت را عبادت مى‏كند. مشرك و غير مشرك، آنكه بت مى‏پرستد و آنكه نمى‏پرستد، همه يك ظواهرى و يك ذكرى و آدابى دارند، ظواهرش كه مثل هم است؛ ابو سفيان هم نماز مى‏خواند، معاويه هم امام جماعت بود؛ ظواهر همين ظواهر است؛ آنچه اين نماز را بالا مى‏برد، آن روحى است كه دميده مى‏شود به نماز، آن روح اگر باشد نماز بالا مى‏رود، نماز الهى مى‏شود؛ و تا عبادت براى خودش باشد [نماز الهى نيست ].همه ما اين طور هستيم. بازى ندهيم يكديگر را.

همه عبادتمان براى خودمان است. آنكه خيلى آدم خوبى است براى بهشت عبادت مى‏كند. شما بهشت را برداريد از روى اعمال، ببينيم كى عبادت مى‏كند. بهشت را برداريد، ببينيد كى عبادت مى‏كند. على مى‏ماند و حوضش! كه: عَشِقَ الْعِبادَةَ وَ عانَقَها(181). يك دسته مردم اين طورند، عبادت براى بهشت اصلًا مطرح نيست پيش آن كسى كه از خودش گذشته و خارج شده از اين بيت، و به مرتبه موت رسيده؛ پيش او لذات چيزى نيست، بهشت اصلًا مطرح نيست، غافل [است او ]مرده است او: أَدْرَكَهُ الْمَوْتُ؛ براى او اين حرفها مطرح نيست، بهشت و جهنم همه على السواء است پيش او. أوْ اثْنى عَلى ذاتِ اللَّهِ تعالى؛ ثنا كرده است براى خدا. او خدا را اهل اينكه عبادتش بكند يافته [است ].اين يك مرتبه‏اى از مراتب آنهاست كه عاشق عبادتند. او را سزاوار معبوديت يافته و عبادت مى‏كنند. مراتب ديگر هم هست كه در فكر ماها نيست.

اول قدم اين است كه از اين بيت، بنا بگذاريد خارج بشويد. اول قدم اين است كه انسان قيام كند، قيام للَّه؛ بيدار بشود، خواب نباشد مثل ما. ما الآن خوابيم در صورت بيدار، بيدارى حيوانى است و خواب انسانى. ما خوابيم همه: النَّاسُ نيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبهُوا(182) الآن نيام است، خواب است، وقتى كه موت حاصل شد، آن وقت تنبه پيدا مى‏شود كه چه هياهويى بوده است. [أنَّ ]جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ‏(183)؛ يعنى الآن هم محيط است، منتها چون او در خدر طبيعت است، آدمى است كه تخديرش كرده‏اند، طبيعت تخديرش كرده است، ادراك نمى‏كند. وقتى كه اين تخدير برداشته بشود، مى‏بيند كه همه آتش شد. بايد از اين راه رفت، چاره نيست، ما را مى‏برند؛ منتها ما را از آن طرف مى‏برند. بايد خودمان بيدار بشويم و از آن راه مستقيمى كه بايد برويم، برويم. بايد تحت تربيت انبيا واقع بشويم.

انبيا همه آمدند آدم را درست كنند. يك نبى‏اى نيامده است كه مقصدش اين معنا نباشد كه انسان را اصلاح كند. اقامه عدل، همين درست كردن انسانهاست. عدل، يك چيزى نيست الّا آنكه از انسان صادر مى‏شود؛ ظلم هم آن است كه از انسان صادر مى‏شود. اقامه عدل، متحول كردن ظالم به عادل است، متحول كردن مشرك به مؤمن است. [نبى ]متحول مى‏كند يك موجودى را كه اگر رهايش بكنند به هاويه مى‏رود، و به جهنم منتهى مى‏شود؛ به يك موجودى كه راه را به او مى‏نمايند كه اين راه است. از اين راه بايد بروى. ما تا حالا راه نيفتاده‏ايم. هفتاد سالمان است، هشتاد سالمان است و هنوز راه نيفتاده‏ايم. تا حالا هجرت نكرده‏ايم. ما در زمين متوقف شده‏ايم و تا آخر هم همين طور مى‏مانيم؛ ولى بايد راه بيفتيم، چاره نيست. شما جوانها بهتر مى‏توانيد اين راه را پيدا كنيد؛ از ما گذشته؛ ما قدرتهايمان رفته است ديگر سراغ كارش. شما جوانها بهتر مى‏توانيد تهذيب نفس كنيد؛ شما به ملكوت‏(184)نزديكتر هستيد از پيرمردها. در شما آن ريشه‏هاى فساد كمتر است، رشدش كمتر است، آن طور رشد نكرده؛ هر روز بماند، رشدش زيادتر مى‏شود. هر روز تأخير بيندازيد، مشكلتر مى‏شود. يك پير بخواهد اصلاح بشود، بسيار مشكل است؛ جوان زودتر اصلاح مى‏شود. هزاران جوان اصلاح مى‏شوند و يك پير نمى‏شود. نگذاريد براى ايام پيرى؛ حالا كه جوان هستيد سير خودتان را بكنيد، شروع كنيد. الآن خودتان را تبعِ تعليمات انبيا كنيد، مبدأ اين است، از اينجا بايد رفت. آنها راه را نشان داده‏اند، ما راه را نمى‏دانيم، آنها راه را مى‏دانند، طبيبند و راه را مى‏دانند. راه سلامت را مى‏دانند؛ آنها راه سلامت را به ما گفته‏اند، مى‏دانند؛ بخواهيد سالم باشيد، از آن راه بايد برويد. بايد از توجهاتى كه به نفس هست، خودتان را كم كم خارج بكنيد، البته مسأله‏اى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كم كم خارج بكنيد.

اين همه آمال ما، زير خاك خواهد رفت، تمام خواهد شد. اين همه توجهات به خود، به ضررمان تمام مى‏شود و تمام مى‏شود. آنكه باقى مى‏ماند آن است كه مربوط به خداست: مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ(185). آنكه است [باقى مى‏ماند ].انسان يك ما عندكم دارد، يك ما عند اللَّه دارد، مادامى كه به خود هست، به خود متوجه هست [به ما ]عندكم [توجه دارد همه اينها هم فانى خواهد شد، نفاد پيدا خواهند كرد؛ اما اگر چنانچه برگردد به خدا؛ آنجا به اسم باقى باقى است، بقا پيدا مى‏كند.

كوشش كنيد از اين وضعى كه داريد و داريم، و كوشش كنيم از اين وضع بيرون برويم. آنهايى كه در جهاد با كفار پيروز مى‏شدند، باك نداشتند از اينكه طرفشان چقدر باشد. آنكه مى‏گويد: اگر عرب با هم مجتمع بشوند، در مقابل من قرار بگيرند، من برنمى‏گردم‏(186)؛ براى اين است كه قضيه، قضيه خداست؛ آنكه مال خداست، شكست تويش نيست، برگشت ندارد، برگشت به چه؟ آنهايى كه جهاد مى‏كردند و پيش مى‏بردند؛ و بدون توجه به خودشان و آمال خودشان جلو مى‏رفتند، آنها تا يك حدودى جهاد نفس كرده بودند. آنهايى كه در مرتبه عالى بودند، در مرتبه عالى جهاد نفس بودند و آنهاى ديگر هم به مراتب خودشان؛ تا اين جهاد نشود، نمى‏شود؛ تا انسان پشت نكند به آمال خودش، پشت نكند به دنيا كه همه‏اش همان آمال آدم است [نمى‏شود ].دنياى هر كس، همان آمالش است. از دنيا تكذيب شده است، از عالم طبيعت تكذيب نشده، از دنيا تكذيب شده [است ].

دنيا همان است كه پيش شماست. خود شما توجه وقتى به نفستان داريد، خودتان دنياييد. دنياى هر كس آن است كه در خودش است، آن تكذيب شده است؛ اما از شمس و قمر و طبيعت، هيچ تكذيب نشده؛ تعريف شده است، اينها مظاهر خداست.(187)

آنى كه انسان را بعيد مى‏كند از ساحت قدس و از كمال، دنياست؛ و آن هم پيش خود آدم است، توجه به نفس است. خدا كند كه موفق بشويم براى اينكه از چاه بيرون برويم، و تبعيت كنيم از اولياى خدا؛ كه آنها از اين مهلكه نجات پيدا كردند و خارج شدند؛ و أدْرَكَهُمُ الْمَوْتُ.

جلسه سوم‏

أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ

بسم اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعلَمِين

صحبت در اين بود كه اين بسم اللَّه متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم؛ و اساس فهم بعضى از اين مسائل، اين است كه انسان رابطه ما بين حق و خلق را بداند، كه اين، چه نحو رابطه‏اى است. البته ما اكثراً به طور طوطى وار يا با قدم برهان- آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است- [تصوراتى داريم ].اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد رابطه‏اى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس، هم- با اينكه يك مرتبه بالاترى است- باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط موجودى به يك موجود ديگر است. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى، كثرتى هست؛ و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمى‏شود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم، حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنا را، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست، افاده مى‏فرمايند: تَجَلَّى‏ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ‏(188) به تجلى تعبير مى‏شود. در دعاى سمات: وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكّاً (189) خداوند [مى‏فرمايد: ]اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِها (190) [با اينكه ]ملك الموت توفّى مى‏كند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مى‏شود كه او كشته است: وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ (191)، (ما رَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ، رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ يك تجلى است، يك نور است؛ و اگر اين معنا را ما به برهان يا به طور طوطى وار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مى‏شود.

در احتمال اولى كه داديم كه حمد، جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم به طور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مى‏شود، ممكن نيست واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اينكه حمد به جلوه‏ها واقع مى‏شود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر.

در عين حالى كه حمد براى مظاهر است، اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست. در احتمال دوم هم كه گفتيم: حمد، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمى‏شود. روى اين مطلب، و لو اينكه حمد براى مظاهر واقع مى‏شود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمى‏شود و براى مطلق واقع نمى‏شود، لكن از باب اينكه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند، حمد براى او واقع مى‏شود؛ در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مى‏كند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمى‏شود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مى‏شود. به حسب اين دو احتمال، آيه شريفه از اول تا آخر، معانى‏اش فرق مى‏كند به حسب اينكه الحمد [مفيد ]استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشد كه: ] كل موجودٍ اسم، آن وقت اللَّه و رحمن و رحيم كه در بسم اللَّه واقع شده است، معانى‏اش با اللَّه و رحمن و رحيم به حسب آن احتمال ديگر فرق مى‏كند، [روى اين لحاظ كه ]اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است.

در ملاحظه مرتبه كثرت، اسم، اسمِ اللَّه است؛ لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين اللَّه تجلى حق تعالى به اسم اعظم است.

تجلى در موجودات به اسم اعظم [است ].رحمن تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا رحيم. رَبِّ الْعلَمِين و إيّاك نعبد هم، همين طور با احتمال ديگر فرق مى‏كند.

در احتمال ثانى كه حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، اسم، اللَّه، رحمن، رحيم تا آخر سوره فرق مى‏كند. آنجا همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود؛ در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر؛ اينجا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به اسمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ [واقع مى‏شود ].حمد مطلق مال اللَّه است.

حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات [واقع مى‏شود ]. اللَّه اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است؛ رحمان هم رحمانيّت مقام ذات؛ رحيم هم رحيميّت مقام ذات است؛ و همين طور ربّ و هكذا(192) ....

اينها به حسب قدمهاى برهانى [است. ]در فلسفه اعلا(193)، نه در فلسفه‏هاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مى‏يافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته، و مى‏يافتند واقع را، مشاهده مى‏كردند.

اوليا نمى‏توانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن هم نازل شده، متنزل شده است، رسيده است به جايى كه با اين مردم در بند و در چاه ضلالت، مخاطبه كند. دست و زبان پيغمبر اكرم هم بسته است، نمى‏توانند آن را كه واقعيت است برسانند مگر متنزل [كنند ]تنزل [بدهند ].قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن از براى قرآن است‏(194)؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه با ما مى‏خواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مى‏كند: أَ فَلَا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ؛(195) و اين براى ما تأسف‏آور است كه به همين موجودات نازل: به شمس، به سماء، به ارض، به خود آدم [بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم. ]زبان انبيا عقده داشته: رَبِّ اشْرَحْ لِى صَدْرِى، وَ يَسِّرْ لِى أمْرِى، وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِن لِّسَانِى (196)؛ عقده‏ها در زبانشان، نه در قلبشان بوده است. نمى‏توانستند آنچه يافته‏اند آن طور كه يافته‏اند بگويند، گفتنى نبوده است. از اين جهت با مثال با نظاير مى‏خواستند چيزى به ما بفهمانند.

خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبه‏اى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مى‏كنيم چه معرفتى است، يك چيز بسيار ناقص [است ].

آن جايى هم كه گاهى [مطلبى ]ذكر مى‏شود راجع به انبيا: فَلَمَّا تَجَلَّى‏ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَى‏ صَعِقًا، موسى بعد از اينكه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنِى أَنظُرْ إِلَيْكَ؛ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده، يعنى من با چشمم ببينمت.

اينكه از يك نبى بزرگى صادر نمى‏شود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب با مرئى و رائى كه دست ما به آن نمى‏رسد. در عين حالى كه به آنجا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مى‏كرد، [عرض كرد: ]رَبِّ أَرِنِى أَنظُرْ إِلَيْكَ؛ جواب آمد كه لَن تَرَانِي؛ يعنى- محتملًا- تا موسى هستى، رؤيت نمى‏شود، تا تو هستى نمى‏شود؛ لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اينكه: انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين جبل چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمى‏شود و بر آن مى‏شود، اين جبل طور است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند، آن را مى‏ديدند؟

[آيا ]مثل [رؤيت ]شمس بود؟ اين وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ، وعده ملاقات است؛ نمى‏بينى وَ لكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانهُ فَسَوْفَ تَرَانِي. محتمل است كه إسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد ]كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را دك كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به مقام موت رسيد: خَرَّ مُوسَى‏ صَعِقاً(197).

براى ما اينها قصه است. آنچه آنها با قدمِ شهود يافته‏اند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفته‏اند؛ تجلى هم به نظر ما مى‏آيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مى‏ديدند. اگر نور حسى بود، خوب همه مى‏ديدند. جبرئيل امين قرائت مى‏كرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آنجا بودند مى‏شنيدند؟! ما يك شبحى مى‏بينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسأله‏اى مى‏شنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: من گنگ خواب ديده [و ....؛ ]هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن.(198) گفته‏اند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابل فهممان است مى‏فهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصه‏هايى دارد كه لبابش را ما نمى‏توانيم بفهميم، ظواهرش را مى‏فهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مى‏كنند؛ لكن آن استفاده‏اى كه بايد بشود [نمى‏شود ].آن استفاده را به حسب: إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ‏(199)، خود رسول اللَّه مى‏بَرد.

ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، عَلَى‏ قَلْبِكَ‏(200) نازل شده، تنزّل كرده، و با دست روح الامين آمده؛ لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مى‏كند؛ إِنَّا أَنْزَلْنهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ(201)، جمعاً او نازل مى‏كند فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مى‏شود؛ ولى در مقام تنزل، [مرتبه ]بالاتر روح الامين است. آن هم كه به قلب او وارد مى‏شود، بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.

قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آنجايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفاده‏اى بكنند. آنهايى كه آن استفاده‏ها را مى‏كردند، وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقى‏شان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است، يك طور ديگرى بود؛ غير از اين اوضاعى است كه در اينجاست. همان طورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مى‏شود و متنزل مى‏شود، مى‏آيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه ما بين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ما شاء اللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق ما بين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها [هست؛ ]تا برسد به آن مرتبه‏اى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوه‏اى كه براى حضرت موسى [واقع شد ]آنجا مى‏فرمايد: فَلَمَّا تَجَلَّى‏ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ؛ و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آنجا هم [فرمود: ]يا موسى إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ‏(202)، تجلى براى شجر، يك جا إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ، يك جا تَجَلَّى‏ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ، همه‏اش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.

ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.

previos pagemenu pagenext page