بدان كه براى هر يك از موجودات عوالم غيب و شهادت و دنيا و آخرت، مبدأ و معادى است. گرچه مبدأ و مرجع كلّ هويّت الهيّه است، و لكن چون ذات مقدّس حق- جلّ و علا- را مِن حيث هو بىحجاب اسماء، تجلّى بر موجودات عاليه يا سافله نيست، و به حسب اين مقام كه لا مقامى است بىاسم و رسم و متّصف به اسماى ذاتيّه و صفاتيّه و افعاليّه نيست، و احدى از موجودات را با او تناسبى نيست و ارتباط و اختلاطى نمىباشد:
ايْنَ التُّراب وَ رَبُّ الارْباب(119) - چنانچه تفصيل اين لطيفه را در مصباح الهداية مستقصى دادم- پس، مبدئيّت و مصدريّت ذات مقدّسش در حجب اسمائيه است، و اسم در عين حال كه عين مسمّى است حجاب او نيز هست؛ پس تجلّى در عوالم غيب و شهادت به حسب اسما و در حجاب آنهاست؛ و از اين جهت، ذات مقدّس را در جلوه اسما و صفات تجلّياتى است در حضرت علميّه كه تعيّنات آنها را اهل معرفت اعيان ثابته گويند؛ و بنا بر اين، هر تجلّى اسمى را در حضرت علمى عين ثابتى لازم است؛ و هر اسمى را به تعيّن علمى، در نشئه خارجيّه مظهرى است كه مبدأ و مرجع آن مظهر، همان اسمى است كه مناسب با آن است؛ و رجوع هر يك از موجودات از عالم كثرت به غيب آن اسمى كه مصدر و مبدأ آن است، عبارت از صراط مستقيم آن است؛ پس از براى هر يك سير و صراطى است مخصوص و مبدأ و مرجعى است مقدّر در حضرت علم طوعاً أَو كرهاً؛ و اختلاف مظاهر و صراطها به اختلاف ظاهر و حضرات اسماست. و بايد دانست كه تقويم انسان در اعلا علّيين، جمع اسمايى است؛ و به همين جهت تا اسفل سافلين مردود شده و صراط او از اسفل سافلين شروع، و به اعلا علّيّين ختم شود؛ و اين صراط آنهايى است كه حق تعالى به آنها انعام فرموده به نعمت مطلقه، كه آن نعمت كمال جمع اسمايى است كه بالاترين نعمتهاى الهيّه است؛ و صراطهاى ديگر، چه صراط سعدا و منعم عليهم باشد و چه صراطهاى اشقيا باشد، به قدر نقصان از فيض نعمت مطلق، داخل در يكى از دو طرف افراط و تفريط خواهد بود. پس، صراط انسان كامل فقط صراط منعم عليهم به قول مطلق است؛ و اين صراط بالاصاله مختص به ذات مقدّس نبىّ ختمى است، و براى ديگر اوليا و انبيا بالتبعيّه ثابت است؛ و فهم اين كلام با آنكه نبى اكرم ختم نبيّين است، محتاج به فهم حضرات اسما و اعيان است، كه كفيل آن رساله مصباح الهداية(120) است؛ و اللَّه الهادى الى سبيل الرّشاد.
شيخ جليل بهايى - قدّس سرّه- در رساله عروة الوثقى مىفرمايد: و نعمتهاى خداى سبحان گرچه اجلّ از آن است كه در احاطه احصا در آيد، چنانچه حق مىفرمايد: وَ إِن تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا(121)، لكن آنها دو جنس مىباشند: نعمتهاى دنيويّه و اخرويّه؛ و هر يك از آنها يا موهبتى است، يا كسبى؛ و هر يك از آنها يا روحانى است، يا جسمانى. پس مجموع هشت قسم شود:
اول، دنيوى موهبتى روحانى؛ مثل نفخ روح و افاضه عقل و فهم.
دوم، دنيوى موهبتى جسمانى؛ مثل خلق اعضا و قواى آنها.
سوم، دنيوى كسبى روحانى؛ مثل تخليه نفس از امور دنيّه و مُحلّى نمودن آن به اخلاق پاكيزه و ملكات عاليه.
چهارم، دنيوى كسبى جسمانى؛ مثل زينت دادن به هيأتهاى پسنديده و حليههاى نيكو.
پنجم، اخروى موهبتى روحانى؛ مثل آنكه بيامرزد گناه ما را و راضى شود از ما كسى كه توبه نموده سابقاً.
(عبارت شيخ در اين امثال چنين است كه ذكر شد؛ و ظاهراً اشتباهى از ناسخ شده؛ و شايد مقصود آن باشد كه حق تعالى ما را بيامرزد بىسبق توبه؛ فراجع.)
ششم، اخروى موهبتى جسمانى؛ مثل نهرهاى از شير و عسل.
هفتم، اخروى كسبى روحانى؛ مثل آمرزش و رضا با سبق توبه، و چون لذّات روحانى كه با فعل طاعات جلب شده.
هشتم، اخروى كسبى جسمانى؛ مثل لذات جسمانى كه با فعل طاعات جلب شده.
و مراد در اينجا از نعمت، چهار قسم اخير است و چيزهايى كه وسيله رسيدن به اين اقسام مىشود از چهار قسم اول. تمام شد ترجمه كلام شيخ- قدس سرّه.(122)
و اين تقسيمات شيخ گرچه تقسيم لطيفى است، ولى اهمّ نعم الهيّه و اعظم مقصدِ كتاب شريف الهى از قلم شيخ بزرگوار افتاده و فقط اكتفا شده به نعمتهاى ناقصين يا متوسّطين؛ و در كلام ايشان گرچه لذّت روحانى نيز نام برده شده؛ ولى لذّت روحانى اخروى كه با فعل طاعات جلب شده باشد، حظّ متوسّطين است؛ اگر نگوييم حظّ ناقصين است.
بالجمله، غير از آنچه شيخ بزرگوار فرمودند، كه راجع به لذّات حيوانيّه و حظوظ نفسانيّه بود، نعمتهاى ديگرى است كه عمده آن سه است:
يكى، نعمت معرفت ذات و توحيد ذاتى، كه اصل آن سلوك الى اللَّه و نتيجه آن بهشت لِقاست؛ و اگر سالك را نظر به نتيجه باشد، در سلوك نقصانى است؛ زيرا كه اين مقام، مقام ترك خود و لذّات خود است؛ و توجّه به حصولِ نتيجه، توجّه به خود است؛ و اين خودپرستى است نه خداپرستى، و تكثير است نه توحيد، و تلبيس است نه تجريد.
دوم، نعمتِ معرفتِ اسماست؛ و اين نعمت منشعب شود به حسب كثرت اسمايى؛ و اگر مفردات آن حساب شود، هزار است؛ و اگر با تركيبات دو اسمى يا چند اسمى حساب شود، از حدّ احصا خارج است: وَ إِن تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا(123)؛ و توحيد اسمايى در اين مقام، نعمتِ معرفتِ اسم اعظم است كه مقام احديّت جمع اسماست؛ و نتيجه معرفت اسما، بهشت اسماست؛ هر كس به اندازه معرفت يك اسم يا چند اسم فرداً يا جمعاً.
سوم، نعمت معرفت افعالى است؛ كه اين نيز شعب كثيره غير متناهيه دارد؛ و مقام توحيد در اين مرتبه، احديّت جمع تجلّيات فعليّه است كه مقام فيض مقدّس و مقام ولايت مطلقه است؛ و نتيجه آن، بهشت افعالى است كه تجلّيات افعاليّه حق است در قلب سالك، و شايد تجلّى به موسى بن عمران در اول امر كه گفت: ءَانَسْتُ نَارا(124)، به تجلّى افعالى بوده؛ و آن تجلّى كه اشاره به آن است قول خداى تعالى: فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقًا،(125) تجلّى اسمايى يا ذاتى بوده.
پس، صراط منعم عليهم در مقام اوّل، صراط سلوك الى ذات اللَّه، و نعمت در آن مقام، تجلّى ذاتى است؛ و در مقام ثانى صراط سلوك به اسماء اللَّه و نعمت در آن مقام، تجلّيات اسمائيه است؛ و در مقام سوم، سلوك به فعل اللَّه است؛ و نعمت آن، تجلّى افعالى است؛ و اصحاب اين مقامات را به بهشتها و لذّتهاى عامّه نظرى نيست، چه روحانى باشد يا جسمانى؛ چنانچه در روايات براى بعض مؤمنين نيز اين مقام را اثبات فرموده است (126).
بدان كه سوره مباركه حمد چنانچه مشتمل است به جميع مراتب وجود، مشتمل است به جميع مراتب سلوك، و مشتمل است- به طريق اشاره- به جميع مقاصد قرآن؛ و غور در اين مطالب گرچه محتاج است به بسطى تامّ و منطقى غير از اين منطق، ولى اشاره به هر يك از آنها خالى از فايده بل فوايدى براى اصحاب معرفت و يقين نيست.
پس، در مقام اوّل گوييم كه ممكن است بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم اشاره به تمام دايره وجود و دو قوس نزول و صعود باشد. پس اسم اللَّه مقام احديت قبض و بسط، و رحمن مقام بسط و ظهور است، كه قوس نزول است؛ و رحيم مقام قبض و بطون است، كه قوس صعود است؛ و الحمد للَّه اشاره توان بود به عالم جبروت و ملكوت اعلا كه حقايق آنها محامد مطلقهاند؛ و رَبِّ الْعلَمِين به مناسبت تربيت و عالمين، كه مقام سوائيّت است، اشاره توان بود به عوالم طبيعت كه به جوهرِ ذاتْ متحرّك و متصرّم و در تحت تربيت است؛ و ملِك يَومِ الدّين اشاره به مقام وحدت و قهّاريّت و رجوع دايره وجود است؛ و تا اينجا تمام دايره وجود نزولًا و صعوداً ختم شود.
و در مقام دوم گوييم كه استعاذه- كه مستحبّ است- اشاره شايد باشد، به ترك غير حق و فرار از سلطنت شيطانيّه؛ و چون اين، مقدّمه مقامات است نه جزء مقامات- زيرا كه تخليه مقدمه تحليه است و بالذّات از مقامات كماليّه نيست- از اين جهت، استعاذه جزء سوره نيست، بلكه مقدمه دخول در آن است؛ و تسميه اشاره شايد باشد به مقام توحيد فعلى و ذاتى، و جمع بين هر دو؛ و الحمد للَّه تا رَبِّ الْعلَمِين شايد اشاره باشد به توحيد فعلى؛ و ملِك يَومِ الدّين اشاره به فناى تامّ و توحيد ذاتى؛ و از إيّاكَ نَعْبُد شروع شود به حالت صحو و رجوع؛ و به عبارت ديگر، استعاذه سفر از خلق است به حق و خروج از بيت نفس است؛ و تسميه اشاره به تحقّق به حقّانيت است پس از خلع از خلقيّت و عالم كثرت؛ و الحمد تا رَبِّ الْعلَمِين اشاره است به سفر از حقّ بالحق فى الحقّ؛ و در ملِك يَومِ الدّين تمام شود اين سفر؛ و در إيّاك نعبد سفر از حق به خلق به حصول صحو و رجوع شروع شود؛ و در اهْدِنَا الصِّرطَ الْمُسْتَقيم اين سفر به اتمام رسد.
و در مقام سوّم گوييم كه اين سوره شريفه مشتمل است بر عمده مقاصد الهيّه در قرآن شريف؛ زيرا كه اصل مقاصد قرآن، تكميل معرفة اللَّه و تحصيل توحيدات ثلاثه، و رابطه ما بين حق و خلق، و كيفيّت سلوك الى اللَّه، و كيفيّت رجوع رقايق به حقيقة الحقايق، و معرّفى تجلّيات الهيّه جمعاً و تفصيلًا و فرداً و تركيباً، و ارشاد خلق سلوكاً و تحققاً، و تعليم عباد علماً و عملًا و عرفاناً و شهوداً؛ و جميع اين حقايق در اين سوره شريفه با كمال و جازت و اختصارى كه دارد موجود است.
پس، اين سوره شريفه فاتحة الكتاب و امّ الكتاب، و صورت اجماليّهاى از مقاصد قرآن است؛ و چون جميع مقاصد كتاب الهى برگشت به مقصد واحد كند و آن حقيقت توحيد است، كه غايت همه نبوّات و نهايت مقاصد همه انبياى عظام- عليهم السلام- است، و حقايق و سراير توحيد در آيه مباركه بسم اللَّه منطوى است؛ پس اين آيه شريفه، اعظم آيات الهيّه و مشتمل بر تمام مقاصد كتاب الهى است؛ چنانچه در حديث شريف وارد است. و چون باء ظهور توحيد، و نقطه تحت الباء سرّ آن است، تمام كتاب ظهوراً و سراً در آن باء موجود است؛ و انسان كامل، يعنى وجود مبارك علوى- عليه الصّلاة و السلام- همان نقطه سرّ توحيد است؛ و در عالم، آيهاى بزرگتر از آن وجود مبارك نيست پس از رسول ختمى- صلى اللَّه عليه و آله- چنانچه در حديث شريف وارد است.(127)
تتمّه در ذكر بعضى روايات شريفه كه در فضل اين سوره مباركه وارد شده است
منها ما رُوِىَ عَنِ النَّبىّ- صلى اللَّه عليه و آله- أَنّهُ قالَ لِجابِر بْنِ عبدِ اللَّه الانَصارى- رَضِىَ اللَّه عَنْهُ: يا جابِرُ، أَ لا اعَلِّمُكَ أَفْضَلَ سُورَةٍ أَنْزَلَها اللَّه فى كِتابِهِ؟ فَقالَ لَهُ جابِرٌ: بَلى، بِابِى أَنْتَ و امّى يا رَسُولَ اللَّه، عَلِّمْنيها. قالَ:
فَعَلَّمَهُ الْحَمْدَ امَّ الْكِتابِ. ثُمّ قال: يا جابِرُ، أَ لا اخْبِرُكَ عَنْها؟ قال: بَلى، بِابى أَنْتَ و امّى يا رسول اللَّه، اخْبِرْنى. قال: هِىَ شِفاءٌ مِنْ كُلِّ داءٍ الَّا السّام (128).
و ابن عباس از حضرت رسول نقل نموده كه از براى هر چيزى اساسى است؛ و اساس قرآن فاتحه است، و اساس فاتحه، بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم است(129).
و از آن حضرت منقول است كه فاتحة الكتاب شفاى هر دردى است(130).
و از حضرت صادق- عليه السلام- روايت است كه كسى را كه الحمد للَّه شفا ندهد، چيز ديگر نمىدهد. (131)
و از حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- منقول است كه رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلّم- فرمود: خداى تعالى به من فرمود: اى محمّد، همانا براى تو فرستاديم سبع مثانى و قرآن عظيم را.(132) به من منت جداگانه گذاشت به فاتحة الكتاب؛ و آن را در ازاى قرآن قرار داد؛ و همانا فاتحة الكتاب، شريفترين چيزى است كه در گنجهاى عرش است؛ و خداى تعالى اختصاص داد محمد- صلى اللَّه عليه و آله- را و شرف داد آن بزرگوار را به آن، و شريك نفرمود در آن احدى از انبياى خود را غير از سليمان را، كه عطا كرد به او از فاتحه، بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم را؛ چنانچه از بلقيس حكايت كند كه گفت: إِنِّى أُلْقِىَ إِلَىَّ كِتبٌ كَرِيمٌ، إِنَّهُ مِن سُلَيْمنَ وَ إِنَّهُ بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم(133). پس كسى كه قرائت كند آن را در صورتى كه معتقد باشد به دوستى محمد و آل محمد و منقاد باشد به امر آن و مؤمن باشد به ظاهر و باطن آن، عطا فرمايد خداى تعالى به او به هر حرفى از آن، حسنهاى، كه هر يك از آن حسنات، افضل است براى او از دنيا با هر چه در آن است از اصناف اموال و خيرات آن؛ و كسى كه استماع كند به قارى كه قرائت كند آن را، مىباشد براى او به قدر ثلث آنچه براى قارى است. پس زياد كند هر يك از شما از اين خير كه عرضه بر او شده، زيرا كه آن غنيمتى است. مبادا وقتش از دست برود و حسرتش در دلهاى شما باقى ماند. (134)
و از حضرت صادق- عليه السلام- روايت است كه: اگر به مردهاى هفتاد مرتبه حمد بخوانند و روح او برگردد، امر عجيبى نيست.(135)
و از حضرت رسول- صلى اللَّه عليه و آله- روايت شده كه: هر كه فاتحة الكتاب را قرائت كند، ثواب قرائت دو ثلث قرآن به او مىدهند.(136) و در روايت ديگر است كه: مثل آن است كه تمام قرآن را قرائت نموده(137).
و از ابىّ بن كعب روايت شده كه گفت: قرائت كردم بر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فاتحة الكتاب را پس فرمود: قسم به آنكه جان من به دست اوست، نازل نفرموده خداوند در تورات و انجيل و زبور و قرآن مثل فاتحة الكتاب را. آن امّ الكتاب و سبع مثانى است؛ و آن مقسوم است بين خداوند و بندهاش، و براى بنده اوست هر چه سؤال كند(138).
و از حذيفة بن يمان- رضى اللَّه عنه- منقول است كه حضرت رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: خداى تعالى مىفرستد عذاب حتم مقضى را براى قومى؛ پس قرائت مىكند بچهاى از بچههاى آنها در كتاب:
الحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعلَمِين؛ چون خداى تعالى مىشنود، چهل سال عذاب را از آنها مرتفع كند(139).
و از ابن عباس منقول است كه در حالى كه ما نزد رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بوديم، ناگاه فرشتهاى آمد و گفت: بشارت باد تو را به دو نورى كه به تو داده شده، و به انبياى قبل از تو داده نشده. آن دو نور، فاتحة الكتاب و خواتيم سوره بقره است. قرائت نكند هر گز حرفى از آن را مگر آنكه حاجت او را مىدهم(140). و اين روايت را در مجمع، قريب به اين مضمون، نقل نموده است(141).
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
تقاضا شده بود كه من يكى- دو مرتبه راجع به تفسير بعضى آيات شريفه قرآن مطالبى عرض كنم. تفسير قرآن، يك مسألهاى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند؛ بلكه علماى طراز اوّل هم كه در طول تاريخ اسلام، چه از عامه و چه از خاصه، در اين باب كتابهاى زياد نوشتهاند- البته مساعى آنها مشكور است- لكن هر كدام روى آن تخصص و فنّى كه داشته است، يك پردهاى از پردههاى قرآن كريم را تفسير كرده است، آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده [باشد. ]مثلًا عرفايى كه در طول اين چندين قرن آمدهاند و تفسير كردهاند، نظير محيى الدين(142) در بعضى از كتابهايش، عبد الرزاق كاشانى(143) در تأويلات، ملا سلطانعلى در تفسير، اينهايى كه طريقهشان، طريقه معارف بوده است، بعضىشان در آن فنى كه داشتهاند خوب نوشتهاند؛ لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشتهاند. آن، بعضى از اوراق قرآن و پردههاى قرآن است. يا مثلًا طنطاوى(144) و امثال او، و همين طور قطب(145) هم، به يك ترتيب ديگرى تفسير كردهاند كه باز هم غير تفسير قرآن است به همه معانى؛ آن هم يك پردهاى است؛ و بسيارى از مفسّرين كه از اين دو طايفه نبودند تفاسيرى دارند، مثل مجمع البيان(146)ما، كه تفسير خوبى است و جامع بين اقوال عامه و خاصّه است؛ و ساير تفسيرهايى كه نوشته شده است، اينها هم همين طور. قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم- ما يا كس ديگرى- يك تفسير جامعى آن طور كه [سزاوار است بر آن ]بنويسد. علوم قرآن، يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مىفهميم. ما يك صورتى، يك پردهاى از پردههاى كتاب خدا را مىفهميم، و باقىاش محتاج به تفسير اهل عصمت است، كه معلَّم به تعليمات رسول اللَّه بودهاند.
در اين اواخر هم يك اشخاصى پيدا شدهاند كه اصلًا اهل تفسير نيستند، اينها خواستهاند مقاصدى [را ]كه خودشان دارند به قرآن و به سنت نسبت بدهند. حتى يك طايفهاى از چپيها و كمونيستها هم به قرآن تمسّك مىكنند، براى همان مقصدى كه دارند اينها اصلًا به تفسير كار ندارند، به قرآن هم كار ندارند، اينها مقصد خودشان را مىخواهند به خورد جوانهاى ما بدهند، به اسم اينكه اين اسلام است.
و لهذا آنچه من عرض مىكنم اين است كه اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكردهاند، جوانهايى كه در اين مسائل و در مسائل اسلامى وارد نيستند، كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند، نبايد اينها در تفسير قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نبايد جوانهاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند؛ و از چيزهايى كه ممنوع است در اسلام تفسير به رأى است(147) كه هر كسى آراى خودش را تطبيق كند بر آياتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسير و تأويل كند و يك كسى مثلًا اهل معانى روحيه است، هر چه از قرآن [به ]دستش مىآيد تأويل كند و برگرداند به آن چيزى كه رأى اوست؛ ما بايد از همه اين جهات احتراز كنيم؛ و لهذا دست ما در باب قرآن بسته است. ميدان چنان باز نيست كه انسان هر چه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، كه قرآن اين است، اين را مىگويد.
و اگر چنانچه من چند كلمهاى راجع به بعضى آيات قرآن كريم عرض كردم، نسبت نمىدهم كه مقصود اين است؛ من به طور احتمال صحبت مىكنم نه به طور جزم. نخواهم گفت كه خير، مقصود اين است و غير از اين نيست. لهذا براى خاطر اينكه بعضى از آقايان گفته بودند كه چند كلمهاى راجع به اين مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در يك مدت محدودى [درباره ]يك سوره [از ]اول قرآن و يك سوره هم از سورههاى آخر قرآن، يك صحبت مختصرى [بكنم چون وقت تفصيل براى من نيست و براى ديگران هم نيست، به طور اختصار بعضى از آيات شريفه را عرض مىكنم؛ و باز هم تكرار مىكنم كه اين، تفسير جزمى- كه مقصود اين است [و ]جز اين نيست- كه تفسير به رأى بشود نيست، آنچه به نظر خودمان مىفهميم به طور احتمال نسبت مىدهيم.
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعلَمِين
محتمل است كه در تمام سورههاى قرآن اين بسم اللَّه ها متعلق باشد به آياتى كه بعد مىآيد، چون گفته شده است كه اين بسم اللَّه به يك معناى مقدّرى متعلق است (148). لكن بيشتر به نظر انسان مىآيد كه اين بسم اللَّه ها متعلق باشد به خود سوره؛ مثلًا در سوره حمد بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، الحمد للَّه:
به اسم خداى تبارك و تعالى حمد براى اوست.
اسم، علامت است؛ اينكه بشر براى اشخاص و براى همه چيز يك اسمى گذاشته است، نامگذارى كرده است، براى اين است كه اين علامت، يك شناسايى اسمى باشد، زيد را آدم بفهمد كى هست. اسماى خدا هم علامتهاى ذات مقدس اوست؛ و آن قدرى كه بشر مىتواند از ذات مقدّس حق تعالى اطّلاع ناقص پيدا كند از اسماى حق است. خود ذات مقدس حق تعالى يك موجودى است كه دست انسان از او كوتاه است.
حتى دست خاتم النبيين كه اعلم و اشرف بشر است، از آن مرتبه ذات كوتاه است. آن مرتبه ذات را كسى نمىشناسد غير از خود ذات مقدس(149). آن چيزى كه بشر مىتواند به آن دسترسى پيدا كند اسماء اللَّه است، كه اين اسماء اللَّه هم مراتبى دارد، بعضى از مراتبش را ما هم مىتوانيم بفهميم، و بعضى از مراتبش را اولياى خدا و پيغمبر اكرم (ص) و كسانى كه معلَّم به تعليم او هستند مىتوانند ادراك كنند.
همه عالم اسم اللَّهاند؛ تمام عالم. چون اسم، نشانه است؛ همه موجوداتى كه در عالم هستند نشانه ذات مقدّس حق تعالى هستند. منتها نشانه بودنش را بعضيها مىتوانند به عمقش برسند، كه اين چطور نشانه است؛ و بعضى هم به طور اجمال مىتوانند بفهمند كه نشانه است. آنكه به طور اجمال است اين است كه موجود خود به خود وجود پيدا نمىكند.
اين مسأله واضح است در عقل؛ و عقل هر بشرى به حسب فطرت اين را مىفهمد كه موجودى كه ممكن است باشد، ممكن است نباشد، اين ممكنى كه هم ممكن است باشد هم ممكن است نباشد، اين خود به خودى وجود پيدا نمىكند. اين بايد منتهى بشود به يك موجودى كه بالذات موجود است؛ يعنى قابل سلب نيست وجود از او، ازلى است.
موجوداتى كه مىشود موجود باشند و مىشود هم موجود نباشند، اينها خود به خود وجود پيدا نمىكنند، محتاج به اين هستند كه از خارج يك كسى آنها را ايجاد كند.
اگر فرض بكنيم اين فضايى كه وهمى است- اگر هيچ نباشد، يك فضاى وهمى است، واقعيتى ندارد- ما اگر فرض كنيم كه يك فضايى هست و اين فضا هم هميشگى است، اين فضا كه فقط فضاست، نمىشود كه بيخود متبدل شود اين فضا به يك موجودى، يا موجودى در او بدون علّت پيدا بشود. آنهايى كه مىگويند: از اوّل در دنيا يك فضاى نامتناهى بوده است- على رغم اشكالى كه در نامتناهى هست(150) - و بعد هم يك هوايى، بخارى پيدا شده است، آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است، اين بر خلاف ضرورت عقل است كه يك چيزى خودش [بىدليل ]يك چيز ديگرى بشود، بدون اينكه يك علّتى از خارج در كار باشد يك چيزى به خودى خود يك چيز ديگرى بشود. هر چيزى كه متبدّل به يك چيز ديگر مىشود، يك علت خارجى دارد، و الّا يك موجودى به خودى خود يك چيز ديگر نمىشود، يك علّت خارجى مىخواهد كه آب مثلًا يخ ببندد، يا آب جوش بيايد. اگر آب نه [در ]سرماى آن درجه [زير صفر ]و نه گرماى آن درجه باشد، تا ابد هم همين آب است؛ اگر هم بگندد، يك علّت خارجى دارد، يك چيز خارجى بايد آن را بگنداند؛ و لهذا اين اجمالى كه هر معلولى محتاج به علّت است و هر ممكنى محتاج به يك علّتى است، جزء واضحات عقول است كه هر كسى مسأله را تأمّل و تصوّر بكند، تصديقش هم مىكند، كه [محال است ]يك چيزى كه مىشود باشد و مىشود نباشد، بيخودى بشود، يا بيخودى نباشد. نبودن از باب اينكه چيزى نيست تا باشد، آن ديگر علّت نمىخواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست، بيخودى بشود هست، [امتناعِ ]اين از ضروريات عقول است.
اين مقدارى كه همه موجودات عالم، اسم خدا هستند و نشانه خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مىتوانند بفهمند، و همه عالم را اسماء اللَّه بدانند؛ و اما آن معناى واقعى مطلب كه اينجا مسأله اسم گذارى نيست، مثل اينكه ما [اگر ]بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مىگذاريم، مىگوييم: چراغ يا اتومبيل يا انسان، زيد. اين واقعيتى است كه يك موجود غير متناهى در همه اوصاف كمال، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غير متناهى است، حد ندارد، موجود لا حد است، ممكن نيست- اگر موجود حد داشته باشد ممكن است- موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد. براى اينكه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مىشود؛ محدود كه شد، ممكن است. فرق ما بين ممكن و واجب اين است كه واجب غير متناهى است در همه چيز، موجودِ مطلق است و ممكن موجود محدود است. اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لا متناهى، به طور غير محدود نباشد در او، متبدل مىشود [به ممكن ]آنكه ما خيال كرديم واجب بوده، واجب نبوده، ممكن بوده. يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مىشود، و مبدأ يك وجود مىشود، تمام آن موجوداتى كه به مبدئيت او وجود پيدا مىكنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص. منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازهاى كه امكان دارد، به اندازهاى كه مىشود يك موجودى واجد باشد، آن اسم اعظم است. اسم اعظم عبارت از آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص؛ و به طور ناقص، يعنى نقص امكانى؛ و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مىآيند، اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان، به اندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.
اين موجودات مادى را كه ما خيال مىكنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمىتوانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها به اندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست، در آنها هم هست: إِن مِّن شَىْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (151). بعضى از باب اينكه نمىدانستند مىشود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اينكه اين تسبيح تكوينى است؛(152) و حال آنكه آيه غير از اين را مىگويد. تسبيح تكوينى را ما مىدانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسأله اين نيست، تسبيح مىكنند.
در روايات تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كردهاند كه چيست.(153) در قضيه تسبيح آن سنگريزهاى كه در دست رسول اللَّه (ص) بوده(154). آنها شنيدند كه چه مىگويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ماست؛ اما ادراك است، منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلًا از باب اينكه خودشان را مىبينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك ]ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اينكه ادراك نمىكنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مىكنيم [چيزى ]در كار نيست.
خيلى چيزها را انسان خيال مىكند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مىگويند يك چيزهايى معلوم شده است؛ مثلًا در نباتات كه سابق همه مىگفتند، اينها مرده هستند، حالا مىگويند كه با آنتنهايى كه هست از ريشههاى درخت كه در آب جوش هست، صداى هياهو [مىشنوند ].حالا اين راست باشد يا دروغ نمىدانم؛ لكن عالم پر هياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسم اللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماء اللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماء اللَّه است، دستتان هم از اسماء اللَّه است. به اسم اللَّه، الْحَمْدُ للَّه، حمد هم كه مىكنيد اسم اللَّه است. زبان شما كه حركت مىكند اسم اللَّه هست، از اينجا پا مىشويد، مىرويد به منزلتان، با اسم اللَّه مىرويد. نمىتوانيد تفكيك كنيد. خود شما اسم اللَّه هستيد، حركات قلبتان هم اسم اللَّه است، حركات نبضتان هم اسم اللَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مىشود، همه اسم اللَّهاند. از اين جهت، آيه شريفه محتملًا مىخواهد همين معنا را بفرمايد. در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه به اسم اللَّه كذا ...، صحبت از اسم اللَّه است؛ و همه چيز اسم اللَّه است؛ يعنى حق است و اسماء اللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مىكنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم؛ لكن اين طور نيست. اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى موجود فرموده، اگر آنى آن تجلّى برداشته بشود، تمام موجودات لاشىءاند، برمىگردند به حالت اولشان. براى آنكه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجود است؛ يعنى اسم اللَّه است: اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ(155)؛ نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است؛ ظهورى دارد، اين نور است. ما به اين نور مىگوييم، براى اينكه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهر است؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور اللَّه هستند: اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ؛ يعنى وجود سماوات و ارض كه عبارت از نور است، از خداست؛ و آن قدر فانى در اوست كه اللَّهُ نُورُ السَّموتِ، نه اينكه اللَّهُ يُنَوّرُ السَّماواتِ (156)، اين يك نحوه جدايى مىفهماند. اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ؛ يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست. از اين جهت اينكه مىفرمايد: به اسم اللَّه الحمد للَّه به اسم اللَّه قُلْ هُوَ اللَّه أَحَدٌ، با اسم اللَّه قُلْ، نه اين است كه مقصود محتملًا اين باشد كه بگو بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با اسم اللَّه بگو، يعنى گفتنت هم با اسم اللَّه است. يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِى السَّموتِ وَ الْأَرْضِ(157)؛ نه مَنْ فى السَّماواتِ و الارض (158). هر چيز [كه ]در زمين و آسمان است، تسبيح مىكند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مىشود از همان جلوه هست؛ و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمىگردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و ]بگويد من خودم هم يك چيزى دارم- يعنى مقابل مبدأ نور- خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى، باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.
پس، حمدى كه مىكنيم و حمدى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنيم با اسم اللَّه است؛ به سبب اسم اللَّه است؛ و اين هم فرموده است: بسم اللَّه. اللَّه، يك جلوه جامع است، يك جلوهاى از حق تعالى است كه جامع همه جلوههاست، رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است.
اللَّه، جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است. رحمان با رحمت و با رحمانيت، همه موجودات را ايجاد كرده [است ]اين رحمت است. اصلًا وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده، باز رحمت است؛ رحمت واسعهاى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن ]هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
و اللَّه به اسم اللَّه، همان جلوهاى است كه جلوه به تمام معنى است.
مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مىتواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: لا اسْمَ لَهُ وَ لا رَسْمَ اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوهها هستند؛ و با اين اسم اللَّه كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اينكه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال ]اينها تبعى است. آنكه بالذات است، اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس ]به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. الحمد الله [يعنى ]تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مىشود، براى اوست. آدم خيال مىكند غذايى را كه مىخورد تعريف مىكند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمىداند.
[يا مىگويد: ]چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمىداند اين را. براى چه؟ براى اينكه آن فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هر چه هست جلوه اوست.
آنچه هم كه ادراك كرده، با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مىكند مثلًا از اين فرش دارد تعريف مىكند [يا ]از اين آدم دارد تعريف مىكند؛ هيچ حمدى براى غير خدا واقع نمىشود. هيچ ستايشى براى غير خدا واقع نمىشود، براى اينكه شما هر كس را ستايش كنيد [به اين دليل ]كه يك چيزى در او هست، ستايشش مىكنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمىكنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مىكنيد ]هر چه هست از اوست، هر چه ستايش بكنيد ستايش اوست، هر چه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.
الحمد، يعنى همه حمدها، هر چه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مىكنيم كه داريم زيد را تعريف مىكنيم، عمرو را تعريف مىكنيم، ما خيال مىكنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مىكنيم، از باب اينكه نمىدانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مىكنيم داريم اين را تعريف مىكنيم، لكن پرده وقتى برداشته مىشود، مىبينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مىكنيد.
اللَّهُ نُورُ السَّموتِ وَ الْأَرْضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست، يعنى اينكه همان جلوه است.
با يك جلوهاى همه عالم، موجود شده، و ما گمان مىكنيم كه خودمان داريم عمل مىكنيم؛ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمَى(159). (رَمَيْتَ وَ مَا رَمَيْتَ از باب اينكه جلوه است رَمْىْ هم [مستند ]به آن جلوه است، لكن إنَّ اللَّهَ رَمَى آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند(160). اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمىدانيم قصد چيست؛ و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.