previos pagemenu pagenext page

بالجمله، با همه تشريفات خداى تعالى اين همه تهيّه را ديد و موسى كليم را ورزيد به ورزشهاى روحانى؛ چنانچه فرمايد: وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً(384). و سالها در خدمت شعيب پير، مرد راه هدايت و ورزيده عالم انسانيّت، او را فرستاد؛ چنانچه فرمايد: فَلَبِثتَ سِنينَ في اهلِ مَديَنَ ثُمَّ جِئتَ عَلى قَدَرٍ يا موسى‏(385). و پس از آن، براى اختبار و افتتان بالاترى، او را در بيابان در طريق شام فرستاد، و راه او را گم كرد، و باران بر او فرو ريخت، و تاريكى را بر او چيره فرمود، و درد زائيدن را بر زنش عارض فرمود؛ و چون جميع درهاى طبيعت به روى او بسته شد و قلب شريفش از كثرات منضجر شد و به جبلّت فطرت صافيه منقطع به حق شد و سفر روحانى الهى در اين بيابان ظلمانى بى‏پايان به آخر رسيد، آنَسَ مِن جانِبِ الطُّورِ ناراً الى أن قال: فَلَمّا اتيها نُودِىَ مِن شاطِئ الوادِ الايمَن فِي البُقعَةِ المُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ ان يا مُوسى‏ انّى انَا اللَّه رَبُّ العالَمين‏(386). پس از اين همه امتحانات و تربيتهاى روحانى، براى چه خداى تعالى او را تهيه كرد؟ براى دعوت و هدايت و ارشاد و نجات دادن يك نفر بنده طاغى ياغى كه كوس انَا رَبُّكُمُ الاعلى‏ مى‏كوفت، و آن همه فساد در ارض مى‏كرد. ممكن بود خداى تعالى او را به صاعقه غضب بسوزاند، ولى رحمت رحيميّه براى او دو پيغمبر بزرگ مى‏فرستد، و در عين حال سفارش او را مى‏فرمايد كه با او با كلام نرم ليّن گفتگو كنيد؛ باشد كه به ياد خدا افتد و از كردار خود و عاقبت امر بترسد. اين دستور امر به معروف و نهى از منكر است. اين كيفيت ارشاد مثل فرعون طاغوت است. اكنون تو نيز كه مى‏خواهى امر به معروف و نهى از منكر كنى و خلق خدا را ارشاد كنى، از اين آيات شريفه الهيّه، كه براى تذكّر و تعلّم فرو فرستاده شده، متذكّر شو و تعلم گير- با قلب پر از محبّت و دل با عاطفه با بندگان خداوند ملاقات كن و خير آنها را از صميم قلب طالب شو. و چون قلب خود را رحمانى و رحيمى يافتى، به امر و نهى و ارشاد قيام كن تا دلهاى سخت را برق عاطفه قلبت نرم كند و آهن قلوب به موعظت آميخته با آتش محبتت ليّن گردد. و اين وادى غير از وادى بغض فى اللَّه و حبّ فى اللَّه است كه انسان بايد با اعداء دين عداوت داشته باشد؛ چنانچه در روايات شريفه و قرآن كريم وارد است. و آن در جاى خود صحيح و اين نيز در جاى خود صحيح است. و اكنون مجال بيان آن نيست.

فصل پنجم در بيان اجمالى از تفسير سوره مباركه حمد و در آن شمه‏اى از آداب تحميد و قرائت است.

بدان كه علما را اختلاف است در متعلق باء در بِسمِ اللَّه الرَّحمنِ الرَّحيم. و هر كس به حسب مشرب خود از علم و عرفان براى آن متعلَقى ذكر نموده؛ چنانچه علماء ادب از ماده ابتداء يا استعانت مثلًا اشتقاقى نموده و تقدير گرفته‏اند. و اين كه در بعض روايات نيز وارد است كه بِسمِ اللَّه اى، استَعينُ، يا بر وفق مذاق عامّه است، چنانچه در روايات بسيار شايع است، و اختلاف احاديث بسيارى به همين معنى محمول است، و لهذا در همين باب نيز در بسم اللَّه حضرت رضا (عليه السلام) فرموده: اى، اسِمُ نَفسى بِسِمَةٍ مِن سِماتِ اللَّه‏(387). و يا آنكه مقصود از استعانت لطيفتر از آن است كه عامّه ادراك مى‏كنند كه در آن سرّ توحيد به نحو ادقّ است.

و بعض اهل معرفت آن را متعلّق به ظَهَرَ گرفته و گفته: اى، ظَهَرَ الوُجُودُ بِبِسمِ اللَّه‏(388). و اين به حسب مسلك اهل معرفت و اصحاب سلوك و عرفان است كه همه موجودات و ذرّات كائنات و عوالم غيب و شهادت را به تجلّى اسم جامع الهى، يعنى اسم اعظم، ظاهر دانند. بنا بر اين، اسم- كه به معنى نشانه و علامت است يا به معنى علوّ و ارتفاع است- عبارت از تجلّى فعلى انبساطى حق- كه آن را فيض منبسط و اضافه اشراقيّه گويند- مى‏باشد؛ زيرا كه به حسب اين مسلك تمام دار تحقّق، از عقول مجرّده گرفته تا اخيره مراتب وجود، تعيّنات اين فيض و تنزّلات اين لطيفه است. و در آيات شريفه الهيّه و احاديث كريمه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) مؤيّد اين مسلك بسيار است؛ چنانچه در حديث شريف كافى فرمايد: خداوند خلق فرمود مشيّت را بنفسها؛ پس خلق فرمود اشياء را به مشيّت. و از براى اين حديث شريف هر كس به حسب مسلك خود توجيهى نموده؛ و ظاهرتر از همه آن است كه مطابق مى‏شود با اين مسلك. و آن اين است كه مراد از مشيّت مشيّت فعليّه است كه عبارت از فيض منبسط است. و مراد از اشياء مراتب وجود است كه تعيّنات و تنزّلات اين لطيفه است. پس، معنى حديث چنين شود كه خداى تعالى مشيّت فعليّه را، كه ظلّ مشيّت ذاتيّه قديمه است، بنفسها و بى‏واسطه خلق فرموده؛ و ديگر موجودات عالم غيب و شهادت را به تبع آن خلق فرموده. و سيّد محقّق داماد قدّس سرّه با مقام تحقيق و تدقيقى كه دارد از اين حديث شريف توجيه عجيبى فرموده‏(389)؛ چنانچه توجيه مرحوم فيض‏(390) رحمه اللَّه نيز بعيد از صواب است.

بالجمله، اسم عبارت است از نفس تجلّى فعلى كه به آن، همه دار تحقّق متحقّق است. و اطلاق اسم بر امور عينيّه در لسان خدا و رسول و اهل بيت عصمت (عليهم السلام) بسيار است؛ چنانچه اسماء حسنى را فرمودند ما هستيم‏(391). و در ادعيه شريفه وَ بِاسمِكَ الَّذى تَجَلَّيتَ عَلى فُلان بسيار است.(392)

و محتمل است كه بسم اللَّه در هر سوره متعلق به خود آن سوره باشد؛ مثلًا، بسم اللَّه سوره مباركه حمد متعلق به حمد است. و اين مطابق ذوق عرفانى و مسلك اهل معرفت است؛ زيرا كه اشاره به آن است كه حمد حامدان و ثناى ثناجويان نيز به قيّوميّت اسم اللَّه است. بنا بر اين، تسميه در مقدمه جميع اقوال و اعمال- كه يكى از مستحبّات شرعيه است- براى تذكّر آن است كه هر قول و عملى كه از انسان صادر مى‏شود به قيّوميّت اسم الهى است؛ زيرا كه جميع ذرّات وجود تعيّن اسم اللَّه و به اعتبارى خود آنها اسماء اللَّه هستند و بنا بر اين احتمال، معنى بسم اللَّه در نظر كثرت، در هر سوره و هر قول و فعلى مختلف است. و فقهاء گفته‏اند بسم اللَّه براى هر سوره تعيين بايد شود؛ و اگر براى يك سوره بسم اللَّه گفته شد، سوره ديگر را به آن نتوان ابتداء كرد. و آن مطابق مسلك فقهى نيز خالى از وجه نيست و مطابق اين تحقيق وجيه است. و به نظر اضمحلال كثرات در حضرت اسم اللَّه اعظم، براى تمام بسم اللَّه‏ها يك معنا است.

چنانچه اين دو نظر در مراتب وجود و منازل غيب و شهود نيز هست: در نظر كثرت و رؤيت تعيّنات، موجودات متكثّر و مراتب وجود و تعيّنات عالم اسماء مختلفه رحمانيّه و رحيميّه و قهريّه و لطفيّه است. و در نظر اضمحلال كثرات و انمحاء انوار وجوديّه در نور ازلى فيض مقدّس، جز از فيض مقدّس و اسم جامع الهى اثر و خبرى نيست. و همين دو نظر در اسماء و صفات الهيّه نيز هست: به نظر اول، حضرت واحديّت مقام كثرت اسماء و صفات، و جميع كثرات از آن حضرت است. و به نظر ثانى، جز از حضرت اسم اللَّه الاعظم اسم و رسمى نيست. و اين دو نظر، حكيمانه و با قدم فكر است. و اگر نظر عارفانه شد به فتح ابواب قلب و با قدم سلوك و رياضات قلبيّه، حق تعالى با تجليات فعليّه و اسميّه و ذاتيّه گاهى به نعت كثرت و گاهى به نعت وحدت در قلوب اصحاب آن تجلّى كند. و اشاره به اين تجلّيات در قرآن شريف شده است گاهى صراحتاً، مثل قوله تعالى: فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً(393). و گاهى اشارةً، مثل مشاهدات ابراهيم و رسول خدا(صلّى اللَّه عليه و آله و سلم)كه در آيات شريفه سوره انعام و النّجم مذكور است؛ و در اخبار و ادعيه معصومين (عليه السلام) اشاره به آن بسيار است؛ خصوصاً در دعاء عظيم الشّأن سمات كه منكران را جرأت انكار سند و متن آن نيست و مقبول عامّه و خاصّه و عارف و عامى است. و در آن دعاى شريف مضمونهاى عالى مقام و معارف بسيار است كه شميم آن قلب عارف را بيخود كند و نسيم آن نفخه الهيّه در جان سالك دمد؛ چنانچه فرمايد: وَ بِنُورِ وَجهِكَ الَّذي تَجَلَّيتَ بِهِ لِلجَبَلِ فَجَعَلتَهُ دَكّاً وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً، و بِمَجدِكَ الَّذي ظَهَرَ عَلى‏ طُورِ سَيناءَ فَكَلَّمتَ بِهِ عَبدَكَ و رَسولَكَ مُوسَى بنَ عِمرانَ عَلَيهِ السَّلامُ، و بطَلعَتِكَ في ساعيرَ و ظُهوُرِكَ في جَبَلِ فاران‏(394).

بالجمله، سالك الى اللَّه بايد به قلب خود در وقت تسميه بفهماند كه تمام موجودات ظاهره و باطنه و تمام عوالم غيب و شهادت در تحت تربيت اسماء اللَّه بلكه به ظهور اسماء اللَّه ظاهرند، و جميع حركات و سكنات او و تمام عالم به قيّوميّت اسم اللَّه الاعظم است؛ پس، محامد او از براى حق و عبادت و اطاعت و توحيد و اخلاص او همه به قيّوميّت اسم اللَّه است. و چون اين مقام و لطيفه الهيّه در قلب او محكم و مستقر شد به واسطه تذكر شديد كه غايت عبادات است- چنانچه خداى تعالى در خلوت انس و محفل قدس به كليم خود موسى بن عمران فرمود: انَّنى انَا اللَّه لا الهَ الَّا انَا فَاعبُدني وَ اقِمِ الصَّلوة لِذِكري‏(395)، غايت اقامه صلاة را ذكر خود قرار داد- پس بعد از تذكّر شديد، راه ديگر از معارف به قلب عارف باز شود و جذب به عالم وحدت شود تا آنكه لسان حال و قلبش آن شود كه بِاللَّه الحَمدُ للَّه‏(396) و انتَ كَما اثنَيتَ عَلى‏ نَفسِك‏(397) و اعُوذُ بِكَ مِنكَ‏(398).

اين اجمالى از سرّ تعلّق باء بسم اللَّه، و شمّه‏اى از معارفى كه از آن استفاده شود. و اما اسرار باء و نقطه تحت الباء، كه در باطن مقام ولايت علوى است و مقام جمع الجمع قرآنى است، پس آن مجالى واسعتر مى‏خواهد.

و اما حقيقة الاسم، پس از براى آن، مقام غيبى، و غيب الغيبى، و سرّى، و سرّ السرّي است، و مقام ظهور، و ظهور الظّهورى. و چون اسم علامت حق و فانى در ذات مقدّس است، پس هر اسمى كه به افق وحدت نزديكتر و از عالم كثرت بعيدتر باشد در اسميّت كاملتر است. و اتمّ الاسماء اسمى است كه از كثرات، حتى كثرت علمى، مبرّا باشد؛ و آن تجلّى غيبى احدى احمدى است در حضرت ذات به مقام فيض اقدس كه شايد اشاره به آن باشد كريمه شريفه او ادنى‏(399)؛ ( و پس از آن، تجلّى به حضرت اسم اللَّه الاعظم است در حضرت واحديت؛ و پس از آن، تجلّى به فيض مقدس است؛ و پس از آن، تجلّيات به نعت كثرت است در حضرات اعيان الى اخيرة دار التّحقّق. و نگارنده در رساله مصباح الهداية(400) و رساله شرح دعاء سحر(401) تفصيل اين اجمال را داده‏ام.

و اللَّه مقام ظهور به فيض مقدّس است اگر مراد از اسم تعيّنات وجوديّه باشد. و اطلاق اللَّه به آن از جهت اتّحاد ظاهر و مظهر و فناى اسم در مسمّى بى‏اشكال است؛ و شايد كريمه اللَّه نُورُ السَّمواتِ وَ الارض‏(402)و كريمه هو الَّذي في السَّماءِ الهٌ وَ في الَارضِ إِله‏(403)اشاره به همين مقام و شاهد اين اطلاق باشد. و مقام واحديّت و جمع اسماء، و به عبارت ديگر مقام اسم اعظم است اگر مقصود از اسم مقام تجلّى به فيض مقدّس باشد. و اين شايد ظاهرتر از ساير احتمالات باشد. و مقام ذات يا مقام فيض اقدس است اگر مقصود از اسم اسم اعظم باشد. و مقام رحمن و رحيم به حسب اين احتمالات فرق مى‏كند؛ چنانچه واضح است.

و رحمن و رحيم ممكن است صفت براى اسم باشند، و ممكن است صفت براى اللَّه باشند؛ و مناسبتر آن است كه صفت اسم باشند، زيرا كه آنها در تحميد صفت اللَّه هستند؛ و بنا بر اين، از احتمال تكرار مصون مى‏شود. گرچه اگر صفت اللَّه باشند نيز توجيه دارد. و در تكرار نيز نكته بلاغت هست. و اگر صفت اسم گرفتيم، تأييد كند كه مراد از اسم اسماء عينيّه است، زيرا كه متّصف به صفات رحمانيّه و رحيميّه نيست مگر اسماء عينيّه. پس، اگر مراد از اسم اسم ذاتى و تجلّى به مقام جمعى باشد، رحمانيّت و رحيميّت از صفات ذاتيّه است كه در تجليّات به مقام واحديّت براى حضرت اسم اللَّه ثابت است، و رحمت رحمانيّه و رحيميّه فعليّه از تنزّلات و مظاهر آنها است. و اگر مراد از اسم تجلّى جمعى فعلى باشد كه مقام مشيّت است، رحمانيت و رحيميّت از صفات فعلند. پس، رحمت رحمانيّه بسط اصل وجود است؛ و اين عامّ است براى تمام موجودات ولى از صفات خاصّه حق است، زيرا كه در بسط اصل وجود از براى حق تعالى شريكى نيست، و ديگر موجودات از رحمت ايجادى دستشان كوتاه است و لا مُؤَثِّرَ في الوُجوُدِ الّا اللَّه و لا الهَ في دارِ التَّحَقُّقِ الّا اللَّه.

و اما رحمت رحيميّه كه هدايت هاديان طريق نيز از رشحات آن است، مخصوص سعداء و فطرتهاى علّيّين است، ولى از صفات عامّه است كه ديگر موجودات را از آن حظّ و نصيبى هست؛ گرچه در سابق اشاره به آن شد كه رحمت رحيميّه نيز از رحمت‏هاى عامّه است و عدم شمول اشقياء را از جهت نقصان آنها است نه تحديد رحمت. و لهذا هدايت و دعوت براى جميع عائله بشرى است. چنانچه قرآن شريف دلالت بر آن دارد. و نيز به نظرى، رحمت رحيميّه مختص به حق تعالى است و ديگرى را در آن شركت نيست. و در روايات شريفه به حسب اختلاف نظر و اعتبار، بيان رحمت رحيميّه را مختلف فرموده‏اند: گاهى فرموده‏اند: انَّ الرَّحمنَ اسمٌ خاصٌّ لِصِفَةٍ عامَّةٍ؛ وَ الرَّحيمَ اسمٌ عامٌ لِصِفَةٍ خاصَّة(404). و فرموده‏اند: الرَّحمنُ بِجَميعِ خَلقِهِ وَ الرَّحيمُ بالمُؤمِنينَ خاصَّةً ( و فرموده‏اند: يا رَحمنَ الدُّنيا وَ رَحيمَ الآخرَة(405)و فرموده‏اند: يا رَحمنَ الدُّنيا وَ الآخِرَةِ(406) وَ رَحيمَهُما.

تحقيق عرفانى

علماء ادب گفته‏اند رحمن و رحيم مشتق از رحمت و براى مبالغه است؛ ولى در رحمن مبالغه بيشتر از رحيم است. و قياس اقتضا مى‏كرد كه رحيم بر رحمن مقدم باشد، ولى چون رحمن به منزله علَم شخصى و اطلاق بر ديگر موجودات نمى‏شود، از اين جهت مقدم شده است. و بعضى هر دو را به معنى واحد گرفته و تكرار آن را محض تأكيد دانسته‏اند. و ذوق عرفانى، كه قرآن نيز به اعلى مراتب آن نازل شده است، مقتضى آن است كه رحمن بر رحيم مقدم باشد، زيرا كه قرآن شريف نزد اصحاب قلوب نازله تجلّيات الهيّه و صورت كتبيّه اسماء حسناى ربوبيّه است. و چون اسم رحمن محيطترين اسماء الهيّه است پس از اسم اعظم، و به تحقيق پيوسته است نزد اصحاب معرفت كه تجلّى به اسماء محيطه مقدم است بر تجلّى به اسماء محاطه، و هر اسم كه محيطتر است تجلى به آن نيز مقدّم است، از اين جهت، اول تجلّى در حضرت واحديّت، تجلّى باسم اللَّه الاعظم است؛ و پس از آن، تجلّى به مقام رحمانيّت. و تجلّى به رحيميّت پس از تجلّى به رحمانيّت است؛ و همين طور، در تجلّى ظهورى فعلى نيز تجلّى به مقام مشيت، كه اسم اعظم است در اين مشهد و ظهور اسم اعظم ذاتى است، مقدّم بر همه تجليّات است. و تجلّى به مقام رحمانيّت كه احاطه بر جميع موجودات عالم غيب و شهادت دارد- و اشاره به آن است: رَحمَتي وَسِعَت كُلَّ شَي‏ء(407)مقدم است بر ساير تجلّيات؛ و اشاره به آن است: سَبَقَت رَحمَتُهُ غَضَبَه‏(408)به بعض وجوه.

بالجمله، چون بسم اللَّه به حسب باطن و روح صورت تجلّيات فعليّه است، و به حسب سرّ و سرّ السّرّ صورت تجلّيات اسمائيّه بلكه ذاتيّه است، و تجلّيات مذكوره به مقام اللَّه اولًا و به مقام الرّحمن پس از آن و به مقام الرّحيم پس از آن است، بايد صورت لفظيّه و كتبيّه نيز چنين باشد تا مطابق نظام الهى و ربّانى باشد. و اما رحمن و رحيم در سوره مباركه حمد كه متأخّر از ربّ العالمين است، شايد براى آن باشد كه در بسم اللَّه نظر به ظهور وجود از مكامن غيب وجود است؛ و در سوره شريفه نظر به رجوع و بطون است؛ و در اين احتمال اشكالى است. و شايد براى اشارت به احاطه رحمت رحمانيّه و رحيميّه باشد؛ و شايد نكته ديگرى داشته باشد. در هر صورت، اين نكته كه ذكر شد در بسم اللَّه حقيق به تصديق است؛ و شايد از بركات رحمت رحيميّه باشد در قلب اين ناچيز. و لهُ الحَمدُ عَلى‏ ما أَنعَم.

بحث و تحصيل

علماء ظاهر گفته‏اند كه رحمن و رحيم مشتق از رحمت هستند و در آنها عطوفت و رقّت مأخوذ است. و از ابن عباس رضى اللَّه عنه روايت شده كه انَّهُما اسمانِ رقيقان. احَدُهُما ارَقُّ مِنَ الآخَرِ: فَالرَّحمنُ الرَّقيقُ؛ و الرَّحيمُ العَطُوفُ عَلى عباده بِالرِّزقِ وَ النِّعَمِ‏(409). و چون عطوفت و رقّت را انفعالى لازم است، از اين جهت در اطلاق آنها بر ذات مقدّس تأويل و توجيه قائل شده و آن را مجاز دانند.

و بعضى‏ها در مطلق اين نحو از اوصاف از قبيل خُذِ الغاياتِ وَ اترُكِ المَبادي‏(410)قائل شده‏اند- كه اطلاق اينها بر حق به لحاظ آثار و افعال است نه به لحاظ مبادى و اوصاف است. پس، معنى رحيم و رحمن در حق، يعنى كسى كه معامله رحمت مى‏كند با بندگان. بلكه معتزله جميع اوصاف حق را چنين دانسته‏اند يا نزديك به اين. و بنا بر اين، اطلاق آنها بر حق نيز مَجاز است. و در هر صورت، مجاز بودن بعيد است؛ خصوصاً در رحمن كه بنا بر اين امرِ عجيبى بايد ملتزم شد. و آن اين است كه اين كلمه وضع شده براى معنايى كه استعمال در آن جايز نيست و نمى‏شود؛ و در حقيقت اين مجاز بلا حقيقت است. تَامَّل. و اهل تحقيق در جواب اين گونه اشكالات گفته‏اند الفاظ موضوع است از براى معانى عامّه و حقايق مطلقه. پس بنا بر اين، تقيّد به عطوفت و رقّت داخل در موضوع لهِ لفظِ رحمت نيست و از اذهان عاميّه اين تقيّد تراشيده شده، و الّا در اصل وضع دخالت ندارد. و اين مطلب به حسب ظاهر بعيد از تحقيق است، زيرا معلوم است كه واضع نيز يكى از همين اشخاص معمولى بوده و معانى مجرّده و حقايق مطلقه را در حين وضع در نظر نگرفته. بلى، اگر واضع حق تعالى يا انبياء باشند به وحى و الهام الهى، از براى اين مطلب وجهى است؛ ولى آن نيز ثابت نيست. بالجمله، ظاهر اين كلام مخدوش است، ولى مقصود اهل تحقيق نيز معلوم نيست اين ظاهر باشد. بلكه ممكن است در بيان اين مطلب چنين گفت كه واضع لغات گرچه در حين وضع معانى مطلقه مجرّده را در نظر نگرفته است، ولى آنچه كه از الفاظ در ازاء آن وضع شده همان معانى مجرّده مطلقه است. مثلًا، لفظ نور را كه مى‏خواسته وضع كند، آنچه در نظر واضع از انوار مى‏آمده اگر چه همين انوار حسّيّه عَرَضيّه بوده- به واسطه آنكه ما وراء اين انوار را نمى‏فهميده- ولى آنچه را كه لفظ نور در ازاء او واقع شده همان جهت نوريّت او بوده نه جهت اختلاط نور با ظلمت؛ كه اگر از او سؤال مى‏كردند كه اين انوار عَرَضيّه محدوده نور صرف نيستند بلكه نور مختلط به ظلمت و فتور است، آيا لفظ نور در ازاء همان جهت نوريّت او است يا در ازاء نوريّت و ظلمانيّت آن است؟ بالضروره جواب آن بود كه در مقابل همان جهت نوريّت است و جهت ظلمت به هيچ وجه دخيل در موضوع له نيست. چنانچه همه مى‏دانيم كه واضع كه لفظ نار را وضع كرده، در حين وضع جز نارهاى دنيايى در نظر او نبوده و آنچه اسباب انتقال او به اين حقيقت شده همين نارهاى دنيايى بوده و از نار آخرت و نار اللَّه المُوقَدَةُ الَّتي تطَّلِعُ عَلَى الافئِدَة(411)غافل بوده- خصوصاً اگر واضع غير معتقد به عالم ديگر بوده- مع ذلك اين وسيله انتقال اسباب تقييد در حقيقت نمى‏شود، بلكه نار در ازاء همان جهت ناريّت واقع شده. نه آنكه مى‏گوييم واضع خود تجريد كرده معانى را، تا امر مستغرب بعيدى باشد؛ بلكه مى‏گوييم الفاظ در مقابل همان جهات معانى- بى‏تقييد به قيد- واقع شده؛ بنا بر اين، هيچ جهت استبعادى در كار نيست؛ و هر چه معنى از غرائب و اجانب خالى باشد، به حقيقت نزديكتر است و از شائبه مجازيّت بعيدتر مى‏باشد. مثلًا، كلمه نور كه موضوع است از براى آن جهت ظاهريّت بالذّات و مظهريّت للغير، گرچه اطلاقش به اين انوار عَرَضيّه دنياويّه خالى از حقيقت نيست- زيرا كه در اطلاق، به آنها جهت محدوديّت و اختلاط به ظلمت منظور نيست و همان ظهور ذاتى و مظهريّت در نظر است- ولى اطلاق آن بر انوار ملكوتيّه، كه ظهورشان كاملتر و به افق ذاتيّت نزديكتر است و مظهريّتشان بيشتر است- كمّيّتاً و كيفيّتاً- و اختلاطشان به ظلمت و نقص كمتر است، به حقيقت نزديكتر است؛ و اطلاقش بر انوار جبروتيّه به همين بيان نزديكتر به حقيقت است؛ و اطلاقش بر ذات مقدس حق جلّ و علا، كه نور الانوار و خالص از همه جهاتِ ظلمت است و صرف نور و نور صرف مى‏باشد، حقيقت محض و خالص است. بلكه توان گفت كه اگر نور وضع شده باشد براى ظاهر بذاته و مظهر لغيره اطلاق آن بر غير حق تعالى در نظر عقول جزئيّه حقيقت است؛ و امّا نزد عقول مؤيّده و اصحاب معرفت مَجاز است، و فقط اطلاقش بر حق تعالى حقيقت است. و همين طور، جميع الفاظى كه براى معانى كماليّه، يعنى امورى كه از سنخ وجود و كمال است، موضوع است. بنا بر اين، مى‏گوييم كه در رحمن و رحيم و عطوف و رئوف و امثال آنها يك جهت كمال و تمام است، و يك جهت انفعال و نقص؛ و اين الفاظ در ازاء همان جهت كماليّه كه اصل آن حقيقت است موضوع است. و اما جهات انفعاليّه كه از لوازم نشئه و اجانب و غرائب حقيقت است كه بعد از تنزّل اين حقايق در بقاع امكانيّه و عوالم نازله دنياويّه با آنها متلازم و متشابك شده است- چون ظلمت كه با نور در نشئه نازله مختلط گرديده- دخالتى در معنى موضوع له ندارد؛ پس، اطلاق آن بر موجودى كه صرف جهت كمال را واجد و از جهات انفعال و نقص مبرّا است، صرف حقيقت است و حقيقت صرف. و اين مطلب با اين بيان علاوه بر آنكه با ذوق اهل معرفت نزديك است، با وجدان اهل ظاهر نيز متناسب است.

پس بنا بر اين، معلوم شد كه مطلق اين نحو اوصاف كمال كه از تنزّل در بعض نشئات متلازم و مختلط با امرى ديگر شده‏اند- كه ذات مقدس حق جلّت عظمته از آن مبرّا است- اطلاقشان به حق تعالى مجاز نيست. و اللَّه الهادى.

قولُهُ: الحَمدُ للَّه يعنى، جميع انواع ستايشها مختصّ به ذات مقدّس الوهيّت است. بدان اى عزيز كه در تحت اين كلمه شريفه سرّ توحيد خاصّ بلكه اخصّ خواصّ است. و اختصاص همه محامد از جميع حامدان به حق تعالى، به حسب برهان نزد اصحاب حكمت و ائمه فلسفه عاليه، واضح و آشكار است؛ زيرا كه به برهان پيوسته كه تمام دار تحقّق ظلّ منبسط و فيض مبسوط حضرت حق است، و تمام نعم ظاهره و باطنه، از هر منعم باشد به حسب ظاهر و در انظار عامه، از حق تعالى جل و علا است و احدى از موجودات را شركت در آن نيست، حتى شركت اعدادى نيز نزد اهل فلسفه عاميّه است نه فلسفه عاليه؛ پس، چون حمد در مقابل نعمت و انعام و احسان است و منعمى جز حق در دار تحقق نيست، جميع محامد مختص او است. و نيز جمال و جميلى جز جمال او و او نيست، پس مدايح نيز به او رجوع كند. و به بيان ديگر، هر حمد و مدحى كه از هر حامد و مادحى است، در ازاء آن جهت نعمت و كمال است، و محل و مورد نعمت و كمال كه آن را تنقيص و تحديد نموده به هيچ وجه مدخليّت در ثنا و ستايش ندارد بلكه منافى و مضادّ است، پس جميع محامد و مدايح به حظّ ربوبيّت، كه كمال و جمال است، رجوع كند، نه به حظّ مخلوق كه نقص و تحديد است.

و به بيان ديگر، از فطرتهاى الهيّه، كه جميع خلق بر آن مفطورند، ثناى كامل و شكر و حمد منعم است، و نيز از فطرتهاى الهيّه تنفّر از نقص و ناقص و منقص نعمت است، و چون نعمت مطلقه خالصه از شوب هر نقصى و جمال و كمال تامّ تمام مبرا از هر نقصى مختصّ به حق است و ديگر موجودات نِعم مطلقه و جمال مطلق را تنقيص و تحديد كنند نه تزييد و تأييد، پس فطرت همه مردم ثناجو و ستايش گوى ذات مقدس اويند و از ديگر موجودات متنفّرند، مگر آن وجودهايى كه به حسب سير در ممالك كمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذو الجلال شدند، كه عشق و محبت به آنها و ثنا و ستايش آنها عين عشق به حق و ستايش او است. حبّ خاصان خدا حبّ خدا است‏(412).

تا اين جا كه ذكر شد نيز به حسب مقامات متوسّطين است كه در حجاب كثرت باز هستند و از جميع مراتب شرك خفىّ و اخفى مبرّا نشده و به كمال مراتب خلوص و اخلاص نرسيده‏اند.

و اما به حسب عرفان اصحاب قلوب فانيه در بعض حالات خاصه، جميع نعم و تمام كمال و جمال و جلال صورت تجلّى ذاتى است، و جميع محامد و مدايح به ذات مقدّس حق تعالى مربوط است؛ بلكه مدح و حمد از خود او به خود او است‏(413) چنانچه اشاره به اين معنى است تعلّق بسم اللَّه به الحمد للَّه.

و بدان كه سالك الى اللَّه و مجاهد فى سبيل اللَّه نبايد به حدّ علمىِ اين معارف قناعت كند و تمام عمر را صرف استدلال كه حجاب بلكه حجاب اعظم است كند، چون كه طى اين مرحله با پاى چوبين‏(414) بلكه با مرغ سليمان‏(415) نيز نتوان كرد؛ اين وادى وادى مقدّسين است و اين مرحله مرحله وارستگان. تا خلع نعلين حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاء عصاى اعتماد و توجه به غير از يمين نگردد، به وادى مقدس كه جايگاه مخلصان و منزلگاه مقدسان است قدم نتوان گذاشت. اگر سالك به حقايق اخلاص در اين وادى قدم زد و پشت پا به كثرات و دنيا- كه خيال اندر خيال است- زد، اگر بقايايى از انانيّت مانده باشد از عالم غيب از او دستگيرى شود، و به تجلّيات الهيّه جبل انّيّت او مندك شود و حال صعق و فنا براى او دست دهد. و اين مقامات در قلوب قاسيه، كه جز از دنيا و حظوظ آن خبرى ندارند و جز به غرور شيطانى با چيز ديگر آشنا نيستند، سخت ناهنجار آيد و به بافته اوهام آن را نسبت دهند؛ با آنكه فنايى را كه ما اكنون در طبيعت و دنيا داريم- كه بكلّى از تمام عوالم غيب كه در هر جهت و حيثيّت ظاهرتر از اين عالمند، بلكه از ذات و صفات ذات مقدّس كه ظهور مختصّ به ذات او است غافل هستيم و براى اثبات آن عوالم و ذات مقدس حق جلّ و علا متشبّث به ذيل برهان و استدلال مى‏شويم- به مراتب غريب و عجيبتر است تا آن فنائى كه اصحاب عرفان و سلوك ادعا مى‏كنند.

حيرت اندر حيرت آيد زين قصص بيهشىّ خاصگان اندر اخسّ‏(416)

اگر اخصّ با صاد باشد اين قدر حيرت ندارد، كه فناى ناقص در كامل امر طبيعى و موافق سنّت الهيّه است؛ پس، اين حيرت در جايى است كه اخسّ به سين باشد؛ چنانچه الآن براى تمام ماها اين بيهوشى و فنا متحقّق است، و چنان گوش و چشم ما در طبيعت منغمر و فانى است كه از غلغله‏هاى عالم غيب بى‏خبريم.

نقل و تحقيق

بدان كه علماء ادب و ظاهر گفته‏اند كه حمد ثناى به لسان است به جميل اختيارى. و چون آنها غافل از جميع السنه هستند جز اين لسان لحمى، از اين جهت تسبيح و تحميد حق تعالى، بلكه مطلق كلام ذات مقدس، را حمل به يك نوع از مجاز مى‏كنند؛ و نيز كلام و تسبيح و تحميد موجودات را حمل به مجاز كنند. پس، در حق تعالى تكلّم را عبارت از ايجاد كلام، و در موجودات ديگر تسبيح و تحميد را ذاتى تكوينى دانند. اينها در حقيقت نطق را منحصر به نوع خود دانند و ذات مقدّس حقّ جلّ و علا و ديگر موجودات را غير ناطق بلكه- نعوذ باللَّه- اخرس گمان كنند. و اين را تنزيه ذات مقدس گمان نمودند؛ با آنكه اين، تحديد بلكه تعطيل است و حق منزه از اين تنزيه است؛ چنانچه غالب تنزيهات عامّه تحديد و تشبيه است. ما پيش از اين ذكر نموديم كيفيّت وضع شدن الفاظ را از براى معانى عامّه مطلقه. و اكنون گوييم: ما اين قدر در بند آن نيستيم كه در اين حقايق الهيه صدق لغوى يا حقيقت لغويّه لازم آيد، بلكه صحّت اطلاق و حقيقت عقليّه ميزان در اين مباحث است؛ گرچه حقيقت لغويّه نيز به حسب بيان سابق ثابت شد. پس گوييم كه از براى لسان و تكلّم و كلام و كتابت و كتاب و حمد و مدح مراتبى است به حسب نشئات وجوديّه كه هر يك با نشئه‏اى از نشئات و مرتبه‏اى از مراتب وجود مناسب است، و چون حمد در هر مورد بر جميلى و مدح بر جمال و كمالى است، پس، چون حقّ جلّ و علا به حسب علم ذاتى خود در حضرت غيبِ هويّت جمال جميل خود را مشاهده فرموده به اتمّ مراتب علم و شهود، مبتهج بوده به ذات جميل خود به اشدّ مراتب ابتهاج؛ پس، تجلّى فرموده به تجلّى ازلى به اعلى مراتب تجلّيات در حضرت ذات براى ذات. و اين تجلّى و اظهار ما فى مكنون غيبى و مقارعه ذاتيّه كلام ذاتى است كه به لسان ذات در حضرت غيب واقع است. و مشاهده اين تجلّى كلامى، سمع ذات است. و اين ثناى ذات براى ذاتِ حق، ثناىِ حق است كه ديگر موجودات از ادراك آن عاجزند؛ چنانچه ذات مقدس نبى ختمى، اقرب و اشرف موجودات، اعتراف به عجز فرمايد و گويد: لا احصِى ثَناءً عَليكَ؛ انتَ كَما اثنَيتَ عَلى‏ نَفسِك‏(417). و اين معلوم است كه احصاء ثناء، فرع معرفت به كمال و جمال است؛ و چون معرفت تامّه به جمال مطلق حاصل نشود، ثناى حقيقى نيز واقع نگردد؛ و غايت معرفت اصحاب معرفت عرفانِ عجز است.

و اهل معرفت گويند حق تعالى با السنه خمسه حمد و مدح خود كند. و آن السنه، لسان ذات است من حيث هى؛ و لسان احديّت غيب است؛ و لسان واحديّت جمعيّه است؛ و لسان اسماء تفصيليّه است؛ و لسان اعيان است. و اينها غير از لسان ظهور است، كه اول آن لسان مشيّت است تا آخر مراتب تعيّنات كه لسان كثرات وجوديّه است.

و بدان كه از براى جميع موجودات حظّ بلكه حظوظى از عالم غيب كه حيوة محض است مى‏باشد؛ و حيات سارى در تمام دار وجود است. و اين مطلب نزد ارباب فلسفه عاليه با برهان، و نزد اصحاب قلوب و معرفت به مشاهده و عيان، ثابت است؛ و آيات شريفه الهيّه و اخبار اولياء وحى عليهم الصلاة و السلام دلالت تامّ تمام بر آن دارد. و محجوبين از اهل فلسفه عاميّه و اهل ظاهر كه نطق موجودات را نيافته‏اند به تأويل و توجيه پرداخته‏اند. و عجب آن است كه اهل ظاهر كه به اهل فلسفه طعن زنند كه تأويل كتاب خدا كنند به حسب عقل خود، در اين موارد خود تأويل اين همه آيات صريحه و احاديث صحيحه كنند به مجرد آنكه نطق موجودات را نيافته‏اند، با آنكه برهانى در دست ندارند؛ پس تأويل قرآن را، بى‏برهان و به مجرد استبعاد، كنند. بالجمله، دار وجود اصل حيات و حقيقتِ علم و شعور است؛ و تسبيح موجودات تسبيح نطقى شعورى ارادى است، نه تكوينى ذاتى كه محجوبان گويند. و تمام آنها به حسب حظّى كه از وجود دارند به مقام بارى جلّت عظمته معرفت دارند. و چون اشتغال به طبيعت و انغمار در كثرت هيچ موجودى چون انسان ندارد، از اين جهت از همه موجودات محجوبتر است، مگر آنكه از جلباب بشريّت خارج شده و خرق حجب كثرت و غيريّت كرده باشد كه بى‏حجاب به مشاهده جمال جميل پردازد؛ پس، حمد و مدح او از تمام حمدها و مدحها جامعتر است؛ و او حق را به تمام شئون الهيّه و تمام اسماء و صفات ستايش و عبادت كند.

تتميم

بدان كه كلمه شريفه الحمد للَّه به حسب بيانى كه مذكور شد، از كلمات جامعه‏اى است كه اگر كسى به لطايف و حقايق آن حق را به آن تحميد كند، حق حمد را آن قدر كه درخور طاقت بشريّت است بجا آورده. و لهذا در روايات شريفه اشاره به اين معنى شده است؛ چنانچه در روايت است كه حضرت باقر العلوم (عليه السلام) از منزلى بيرون آمدند، مركبشان نبود. فرمودند: اگر مركب پيدا شود حمد حق تعالى كنم به طورى كه حق حمد است. پس چون مركب پيدا شد، سوار شده و تسويه لباس خود فرمودند، گفتند: الحَمدُ للَّه‏(418)و از رسول خدا(صلّى اللَّه عليه و آله و سلم)روايت است كه فرموده‏اند: لا إلهَ إِلَّا اللَّه نصف ميزان است و الحمد للَّه پر كند ميزان را.(419) و اين به واسطه آن است كه به آن بيان كه نموديم الحمد للَّه جامع توحيد نيز هست. و از رسول خدا(صلّى اللَّه عليه و آله و سلم)روايت شده كه قول بنده كه مى‏گويد الحمد للَّه سنگينتر است در ميزانش از هفت آسمان و هفت زمين.(420) و هم از آن حضرت منقول است كه اگر خداوند عطا كند جميع دنيا را به بنده‏اى از بندگانش پس از آن بگويد آن بنده: الحمد للَّه، آنكه او گفته افضل است از آنچه به او عطا شده‏(421).و هم از آن حضرت روايت شده كه هيچ چيز محبوبتر پيش خدا نيست از قول قائل الحمد للَّه؛ و از اين جهت خداوند به آن بر خود ثنا گفته‏(422).و احاديث در اين باب بسيار است.

قولُه تعالى: رَبِّ العالَمين ربّ اگر به معناى مُتعالى و ثابت و سيّد باشد، از اسماء ذاتيّه است. و اگر به معناى مالك و صاحب و غالب و قاهر باشد، از اسماء صفتيّه است. و اگر به معناى مربّى و منعم و متمّم باشد، از اسماء افعاليه است.

و عالم اگر ما سوى اللَّه كه شامل همه مراتب وجود و منازل غيب و شهود است باشد، ربّ را بايد از اسماء صفات گرفت. و اگر مقصود عالم ملك است كه تدريجى الحصول و الكمال است، مراد از آن اسم فعل است. و در هر صورت، در اينجا مقصود اسم ذات نيست. و شايد، به نكته‏اى، مراد از عالمين همين عوالم ملكيّه، كه در تحت تربيت و تمشيت الهيّه به كمال لايق خود مى‏رسد، و مراد از ربّ مربّى، كه از اسماء افعال است، باشد.

و بدان كه ما در اين رساله از ذكر جهات تركيبى و لغوى و ادبى آيات شريفه خوددارى مى‏كنيم، زيرا كه آنها را غالباً متعرّض شده‏اند. و بعض امور كه يا اصلًا تعرّض نشده يا ذكر ناقص از آن شده در اين جا مذكور مى‏گردد. و بايد دانست كه اسماء ذات و صفات و افعال كه اشاره‏اى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است. و بعضى از مشايخ اهل معرفت در كتاب انشاء الدوائر اسماء را تقسيم نموده به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال و فرموده است:

و اسَماءُ الذّات هُوَ: اللَّه، الربّ، المَلِكُ، القُدّوسُ، السَّلامُ، المُؤمِنُ، المُهَيمِنُ، العَزيزُ، الجَبّارُ، المُتَكَبِّرُ، العَلِىُّ، العَظيمُ، الظّاهِرُ، الباطِنُ، الاوَّلُ، الآخِرُ الكَبيرُ، الجَليلُ، المَجِيدُ، الحَقُّ، المُبينُ، الواجدُ، الماجدُ، الصَمَدُ، المُتعالي، الغَنِّي، النورُ، الوارثُ، ذو الجَلالِ، الرقيبُ.

و اسماءُ الصفات و هِىَ: الحىُّ، الشَّكورُ، القَهّارُ، القاهِرُ، المُقتَدِرُ، القَوِىّ، القادِرُ، الرَّحمنُ، الرحيمُ، الكَريمُ، الغَفّارُ، الغَفورُ، الوَدودُ، الرَّءوفُ، الحَليمُ، الصَّبورُ، البَرُّ، العَليمُ، الخَبيرُ، المُحصىُ، الحَكيمُ، الشّهيدُ، السَميعُ، البَصيرُ. و أسماءُ الأفعال هُوَ: المُبدِئُ، الوَكيلُ، الباعِثُ، المُجيبُ، الواسِعُ، الحَسيبُ، المُقيتُ، الحَفيظُ، الخالِقُ، البارِئُ، المُصَوِّرُ، الوَهَّابُ، الرَّزّاقُ، الفَتّاحُ، القابِضُ، الباسُط، الخافِضُ، الرّافِعُ، المُعِزُّ، المُذِلُّ، الحَكيمُ، العَدلُ، اللَّطيفُ، المُعيدُ، المُحيي، المُميتُ، الوالي، التَوّابُ، المُنتَقِمُ، المُقسِطُ، الجامِعُ، المُغني، المانِعُ، الضّارُّ، النّافع، الهادي، البَديعُ، الرَّشيدُ.(423)- ( انتهى.

و در ميزان اين تقسيم گفته‏اند كه گرچه تمام اسماء اسماء ذات است لكن به اعتبار ظهور ذات، اسماء ذات گويند؛ و به اعتبار ظهور صفات و افعال، اسماء صفاتيّه و افعاليّه به آنها گويند؛ يعنى، هر اعتبار ظاهرتر گرديد، اسم تابع آن است. و از اين جهت گاهى در بعضى اسماء دو يا سه اعتبار جمع شود؛ و از اين جهت از اسماء ذاتيّه و صفاتيّه و افعاليّه يا دو از اين سه شود؛ مثل ربّ چنانچه ذكر شد. و اين مطلب در مذاق نويسنده درست نيايد و مطابق ذوق عرفانى نشود. بلكه آنچه در اين تقسيم به نظر مى‏رسد آن است كه ميزان در اين اسماء آن است كه سالك به قدم معرفت پس از آن كه فناى فعلى براى او دست داد، حق تعالى تجليّاتى كه به قلب او مى‏كند تجلّيات به اسماء افعال است؛ و پس از فناى صفاتى، تجلّيات صفاتيّه؛ و پس از فناى ذاتى، تجلّيات به اسماء ذات براى او مى‏شود. و اگر قلب او قدرت حفظ داشت پس از صحو، آنچه كه از مشاهدات افعاليّه خبر دهد اسماء افعال است؛ و آنچه كه از مشاهدات صفاتيّه، اسماء صفات؛ و هكذا اسماء ذات. و اين مقام را تفصيلى است كه در اين اوراق نشايد. و آنچه را در انشاء الدوائر مذكور شده، مطابق ميزانى كه خود دست داده صحيح نيست؛ چنانچه در نظر به اسماء واضح شود.

و مى‏توان گفت كه اين تقسيم به اسماء ثلاثه در قرآن شريف نيز اشاره به آن شده. و آن آيات شريفه آخر سوره حشر است. قال تعالى: هُوَ اللَّه الَّذي لا الهَ الّا هُوَ عالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحمنُ الرَّحيمُ‏.(424) الى آخِر الآيات الشريفة.

و اين آيات شريفه، شايد اوّلى آنها اشاره به اسماء ذاتيّه، و دومى اشاره به اسماء صفاتيّه، و سومى اشاره به اسماء افعاليّه، باشد. و تقديم ذاتيّه بر صفاتيّه، و آن بر افعاليّه، به حسب ترتيب حقايق وجوديّه است و تجلّيات الهيّه، نه به حسب ترتيب مشاهدات اصحاب مشاهده و تجليات به قلوب ارباب قلوب. و بايد دانست كه آيات شريفه را رموز ديگرى است كه ذكر آن مناسب مقام نيست. و اين كه آيه دوم اسماء صفاتيّه، و سوم افعاليّه است، واضح است. و اما عالم الغيب و الشهادة و رحمن و رحيم از اسماء ذاتيّه بودن مبنى بر آن است كه غيب و شهادت عبارت از اسماء باطنه و ظاهره باشد، و رحمانيّت و رحيميّت از تجلّيات فيض اقدس باشد نه فيض مقدس. و اختصاص دادن اين اسماء را به ذكر، با اينكه حىّ و ثابت و ربّ و امثال آن به اسماء ذاتيّه نزديكتر به نظر مى‏آيد، شايد براى احاطه آنها باشد؛ زيرا كه اينها از امّهات اسماء هستند و اللَّه العالم.

تنبيه

در لفظ و اشتقاق و معنى عالَمين اختلاف عظيم واقع است. چنانچه بعضى گفته‏اند عالمين جمع است و مشتمل بر جميع اصناف خلق است از مادّى و مجرّد؛ و هر صنفى خود عالمى است. و اين جمع از جنس خود مفرد ندارد و اين قول مشهور است.

و بعضى گفته‏اند كه عالَم، به فتح لام، اسم مفعول و عالِم، به كسر، اسم فاعل است؛ و عالَمين به معناى معلومين است و اين قول علاوه بر آنكه خود فى حدّ نفسه بى‏شاهد و بعيد است، اطلاق ربّ المعلومين بسيار بارد و بى‏مورد است.

و اشتقاق آن را بعضى از علامت دانسته‏اند. و در اين صورت بر تمام موجودات اطلاق شود، زيرا كه همه علامت و نشانه و آيه ذات مقدّسند. و واو و نون به اعتبار اشتمال بر ذوى العقول و تغليب آن است بر ديگر موجودات.

و بعضى او را مشتق از علم دانسته‏اند. و در هر صورت، اطلاق آن بر جميع موجودات صحيح است، چنانچه اطلاق بر ذوى العقول نيز وجيه است. ولى عالَم اطلاق بر ما سوى اللَّه شود؛ و بر هر صنف و هر فرد نيز گاه اطلاق شود. و اگر آن كس كه عالم را بر هر فرد و صنف اطلاق كند از اهل عرف و لغت باشد، به اعتبار آنكه هر فردى علامت ذات بارى است- و في كُلِّ شَي‏ءٍ لَهُ آيَةٌ(425). و اگر عارف الهى باشد، به اعتبار آنكه هر موجودى ظهور اسم جامع و مشتمل كلّ حقايق است به طريق ظهور احديّت جمع و سر وجود؛ و از اين جهت تمام عالم را و هر جزئى از آن را اسم اعظم به مقام احديّت جمع ممكن است دانست؛ و الَاسماءُ كُلُّها فى الكُلِّ وَ كذا الآيات.

و بنا بر آنچه ذكر شد، ايراد فيلسوف عظيم الشّأن صدر الملّة و الدّين قدّس سرّه بر مثل بيضاوى وارد است؛ زيرا كه آنها ذوق اين مشرب نكرده‏اند، و اما در مسلك اصحاب عرفان صحيح نيست. و چون كلام بيضاوى در اين مقام و كلام فيلسوف مذكور طولانى است، ذكر آن نشد؛ هر كس مايل است، به تفسير سوره فاتحه مرحوم فيلسوف مذكور رجوع كند.

و ربّ اگر از اسماء صفات باشد به معنى مالك و صاحب و اشباه آن مراد از عالمين جميع ما سوى اللَّه ممكن است باشد؛ چه موجودات عالم ملك باشد يا موجودات مجرّده غيبيّه. و اگر از اسماء افعال باشد- كه شايد ظاهرتر همين است- مراد از عالمين عالم ملك است فقط؛ زيرا كه ربّ در آن وقت به معنى مربّى است؛ و اين معنا تدريج لازم دارد و عوالم مجرّده از تدريج زمانى منزّه هستند. گرچه نزد نويسنده به يك معنى روحِ تدريج در عالم دهر متحقّق است؛ و به همان معنى اثبات حدوث زمانى، به معنى روح زمان و دهريّتِ تدريج، در عوالم مجرّده نيز كرديم؛ و در مسلك عرفانى نيز حدوث زمانى را براى جميع عوالم ثابت مى‏دانيم، اما نه به آن طور كه در فهم متكلّمين و اصحاب حديث آيد.

تنبيه آخر

بدان كه حمد چون در مقابل جميل است، و از آيه شريفه استفاده شود كه حمد و ستايش براى مقام اسم اعظم كه اسم جامع است، كه داراى مقام ربوبيّت عالميان و رحمت رحمانيّه و رحيميّه و مالك يوم دين است ثابت است، پس اين اسماء شريفه يعنى رَبّ و رحمن و رحيم و مالك را بايد در تحميد مدخليّتى به سزا باشد. و ما پس از اين در ذيل قول خداى تعالى: مالِكِ يَومِ الدّين به بيانى تفصيلى ذكرى از اين مطلب مى‏نماييم.

و اكنون راجع به تناسب مقام ربوبيّت عالميان با تحميد سخن مى‏گوييم. و آن از دو جهت متناسب است:

يكى آنكه چون خودِ حامد از عالميان بلكه خود گاهى عالَمى برأسه است، بلكه در نظر اهل معرفت هر يك از موجودات عالَمى برأسه مى‏باشد، تحميد حق كند كه او را با دست تربيت مقام ربوبيّت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت نيستى هيولانى، به قوّت و كمال و طمأنينه و نورانيّت عالم انسانيّت آورد؛ و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و حيوانى در تحت نظامى مرتّب به حركات ذاتيّه و جوهريّه و عشقهايى فطرى و جبلى عبور داد و به منزلگاه انسانيت كه اشرف منازل موجودات است رسانيد. و پس از اين نيز تربيت كند تا آن كه آنچه در وهم تو نايد آن شوم.

پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا إليه راجعون (426)

و ديگر آن كه چون تربيت نظام عالم ملك از فلكيّات و عنصريّات و جوهريّات و عرضيّات آن، مقدّمه وجود انسان كامل است و در حقيقت اين وليده عصاره عالم تحقّق و غاية القصواى عالميان است و از اين جهت آخر وليده است، و چون عالَمِ مُلك به حركت جوهريّه ذاتيّه متحرّك است و اين حركت ذاتى استكمالى است به هر جا منتهى شد آن غايت خلقت و نهايت سير است، و چون به طريق كلّى نظر در جسم كلّ و طبع كلّ و نبات كلّ و حيوان كلّ و انسان كلّ افكنيم انسان آخرين وليده‏اى است كه پس از حركات ذاتيّه جوهريّه عالم به وجود آمده و منتهى به او شده، پس دست تربيت حق تعالى در تمام دار تحقق به تربيت انسان پرداخته است و الانسانُ هو الأوّل و الآخِر.

و اين كه ذكر شد، در افعال جزئيّه و نظر به مراتب وجود است؛ و الّا به حسب فعل مطلق از براى فعل حق تعالى غايتى جز ذات مقدّسش نيست چنانچه در مَحالّ خود مبرهن است. و نظر به افعال جزئيّه نيز چون كنيم، غايت خلقت انسان عالم غيب مطلق است؛ چنانچه در قدسيّات وارد است: يا ابنَ آدَمَ خَلَقتُ الاشياءَ لِاجلِكَ، وَ خَلَقتُكَ لِاجلي‏(427). و در قرآن شريف خطاب به موسى بن عمران (على نبينا و آله و عليه السلام) فرمايد: وَ اصطَنَعتُكَ لِنَفسي‏(428)و نيز فرمايد: وَ انَا اختَرتُكَ‏(429). پس، انسان مخلوق لاجل اللَّه و ساخته شده براى ذات مقدّس او است؛ و از ميان موجودات او مصطفى و مختار است؛ غايت سيرش وصول به باب اللَّه و فناى فى ذات اللَّه و عكوف به فناء اللَّه است؛ و معاد او الى اللَّه و من اللَّه و فى اللَّه و باللَّه است؛ چنانچه در قرآن فرمايد: انَّ الَينا ايابَهُم‏(430). و ديگر موجودات به توسّط انسان رجوع به حق كنند، بلكه مرجع و معاد آنها به انسان است؛ چنانچه در زيارت جامعه، كه اظهار شمّه‏اى از مقامات ولايت را فرموده، مى‏فرمايد: و ايابُ الخَلقِ الَيكُم، و حِسابُهُم عَلَيكُم. و مى‏فرمايد: بِكُم فَتَحَ اللَّه، وَ بِكُم يَختِمُ‏(431)

و اينكه در آيه شريفه حق مى‏فرمايد: انَّ الَينا ايابَهُم ثُمَّ انَّ عَلَينا حِسابَهُم‏(432)

و در زيارت جامعه مى‏فرمايد: و ايابُ الخَلقِ الَيكُم و حِسابُهُم عَلَيكُم سرّى از اسرار توحيد، و اشاره به آن است كه رجوع به انسان الكامل رجوع الى اللَّه است؛ زيرا كه انسان كامل فانى مطلق و باقى به بقاء اللَّه است و از خود تعيّن و انّيّت و انانيّتى ندارد، بلكه خود از اسماء حسنى و اسم اعظم است؛ چنانچه اشاره به اين معنى در قرآن و احاديث شريفه بسيار است.

و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى‏ماند؛ و اين، اعجاز بزرگِ اين صحيفه نورانيّه آسمانى است، نه فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت بلاغت و كيفيّت دعوت و اخبار از مغيبات و احكام احكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن، كه هر يك مستقلًا اعجازى فوق طاقت و خارق عادت است. بلكه مى‏توان گفت اين كه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد، براى اين بود كه در صدر اول اعراب را اين تخصّص بود و فقط اين جهت از اعجاز را ادراك كردند؛ و جهات مهمترى كه در آن موجود بود و جهت اعجازش بالاتر و پايه ادراكش عالى‏تر بود اعراب آن زمان ادراك نكردند. الآن نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند، جز تركيبات لفظيّه و محسّنات بديعيّه و بيانيّه چيزى از اين لطيفه الهيّه ادراك نكنند. و اما آنهايى كه به اسرار و دقايق معارف آشنا و از لطائف توحيد و تجريد باخبرند، وجهه نظرشان در اين كتاب الهى و قبله آمالشان در اين وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات ديگر چندان توجهى ندارند. و هر كس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف از قرآن نمودند كند و مقايسه ما بين آنها با علماء ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند، پايه معارف اسلام و قرآن را، كه اسّ اساس دين و ديانت و غاية القصواى بعث رسل و انزال كتب است، مى‏فهمد؛ و تصديق به اين كه اين كتاب وحى الهى و اين معارف معارف الهيّه است براى او مئونه ندارد.

ايقاظ ايمانى

بدان كه ربوبيّت حق تعالى جلّ شأنه از عالميان بر دو گونه است:

يكى ربوبيّت عامّه كه تمام موجودات عالم در آن شركت دارند. و آن تربيتهاى تكوينى است كه هر موجودى را از حدّ نقص به كمال لايق خود در تحت تصرّف ربوبيّت مى‏رساند. و تمام ترقّيات طبيعيّه و جوهريّه و حركات و تطوّرات ذاتيّه و عرضيّه در تحت تصرّفات ربوبيّت واقع شود. و بالجمله، از منزلِ مادّة الموادّ و هيولاى اولى تا منزل حيوانيت و حصول قواى جسمانيّه و روحانيّه حيوانيّه، تربيت تكوينى، و هر يك از آنها شهادت دهند به اين كه اللَّه جلّ جلاله ربّى.

و دوم از مراتب ربوبيّت ربوبيّت تشريعى است، كه مختصّ به نوع انسانى است و ديگر موجودات را از آن نصيبى نيست. و اين تربيت هدايت طرق نجات و ارائه راههاى سعادت و انسانيّت و تحذير از منافيات آن [است ]كه به توسّط انبياء (عليهم السلام) اظهار فرموده. و اگر كسى با قدم اختيار خود را در تحت تربيت و تصرّف ربّ العالمين واقع كرد و مربوب آن تربيت شد به طورى كه تصرّفات اعضا و قواى ظاهريّه و باطنيّه او تصرفات نفسانيّه نشد بلكه تصرّفات الهيّه و ربوبيّه گرديد، به مرتبه كمال انسانيّت كه مختصّ به اين نوع انسانى است مى‏رسد.

انسان تا منزل حيوانيّت با ساير حيوانات هم قدم بوده؛ و از اين منزل دو راه در پيش دارد كه با قدم اختيار بايد طى كند: يكى منزل سعادت، كه صراط مستقيم ربّ العالمين است- انَّ رَبِّي عَلَى صِراطٍ مُستَقيمٍ‏(433). و يكى راه شقاوت، كه طريق معوج شيطان رجيم است. پس، اگر قوا و اعضاى مملكت خود را در تصرف ربّ العالمين داد و مربّا به تربيت او شد، كم كم قلب، كه سلطان اين مملكت است، تسليم او شود؛ و دل كه مربوب ربّ العالمين شد، ساير جنود به او اقتداء كنند و مملكت يكسره مربوب او گردد. و در اين هنگام لسان غيبى او، كه ظل قلب است، مى‏تواند بگويد: اللَّه جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي در جواب ملائكه عالم قبر كه گويند: مَن رَبُّكَ؟ و چون چنين شخصى لابدّ اطاعت رسول خدا و اقتداء به ائمّه هدى و عمل به كتاب الهى نموده، زبانش گويا شود به اين كه محمّدٌ (صلّى اللَّه عليه و آله و سلم) نبيّي، و عَلِىٌّ و اولادُهُ المَعصُومينَ ائِمَّتي، وَ القُرآنُ كِتابي. و اگر دل را الهى و ربوبى ننموده و نقش لا إله الّا اللَّه، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه، عَلىٌّ وَلِىُّ اللَّه در لوح دل منتقش نشده و صورتِ باطنِ نفس نشده باشد و به عمل به قرآن شريف و تفكّر و تذكّر و تدبّر در آن، قرآن به او منسوب و او به قرآن ارتباط روحى معنوى پيدا نكرده باشد، پس در سكرات و سختى‏هاى مرض موت و خود موت، كه داهيه عظيمه است، تمام معارف از خاطر او محو شود.

عزيزم، انسان با يك مرض حصبه و ضعف قواى دماغيّه تمام معلوماتش را فراموش مى‏كند مگر چيزهايى را كه با شدّت تذكّر و انس با آنها جزءِ فطريّات ثانويّه او شده باشد، و اگر يك حادثه بزرگى و هائله سهمناكى پيش آيد انسان از بسيارى از امور خود غفلت كند و خط نسيان به روى معلومات او كشيده مى‏شود، پس در آن اهوال و شدائد و سكرات موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سميع نباشد، تلقين عقايد حين موت و بعد از موت به حال او نتيجه‏اى ندارد. تلقين براى كسانى مفيد است كه دل آنها از عقايد حقّه با خبر است و سمع قلب آنها باز است، و در اين سكرات و شدائد فى الجمله غفلتى حاصل شده باشد، اين وسيله شود كه ملائكة اللَّه به گوش او برسانند؛ ولى اگر انسان كر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هر گز تلقين را نمى‏شنود و به حال او اثر نكند. و در احاديث شريفه به بعض آنچه گفته شد اشاره شده است.

قَولهُ تَعالى: الرَّحمنِ الرَّحيم بدان كه از براى جميع اسماء و صفات حق تعالى جلّ و علا به طور كلى دو مقام و دو مرتبه است:

يكى، مقام اسماء و صفات ذاتيّه كه در حضرت واحديّت ثابت است؛ چون علم ذاتى كه از شئون و تجلّيات ذاتيّه است، قدرت و اراده ذاتيّه و ديگر شئون ذاتيّه.

previos pagemenu pagenext page