next page

fehrest page

back page

فرمود حضرت صادق ، عليه السلام : "به خدا قسم نخورد على بن ابى طالب ، عليه السـلام ، هـرگز از دنيا حرامى تا از دنيا رفت ، و عرضه نشد بر او دو امرى كه رضاى خـداونـد در آنـهـا بـود مـگـر آنـكـه آنـچـه شـديـدتـر بـود بـر بـدنـش اخـتـيـار فرمود، و نـازل نشد بر رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، شدتى هرگز مگر آنكه آن بزرگوار (او) را خـوانـد بـراى اطـمـيـنـانـى كـه بـه او داشـت ، و هـيـچـكـس در ايـن امـت عـمـل رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، را طـاقـت نـداشـت غـيـر از او، هـمـانـا عـمـل مـى كـرد عـمـل شـخـص تـرسناك ، گويى بين بهشت و دوزخ بود، اميد ثواب اين را و تـرس عـقـاب آن را داشـت . و هـر آيـنـه آزاد فـرمـود از مـال (خـود) هـزار بـنـده در راه خـدا و نـجـات از آتـش ـ بـنـدگـانى كه با زحمت دست و عرق پـيـشـانـى تـحـصـيـل فرموده بود. و همانا قوت اهل بيتش را زيت و سركه و خرما قرار داده بود، و نبود لباسش مگر كرباس ، و اگر آستين مباركش بلند مى آمد قيچى مى طلبيد و آن را قطع مى فرمود." و هيچكس شبيه تر نبود به او در اولاد گرامش از على بن الحسين عليه السلام ، در فقه و لباس . هر آينه وارد شد بر او حضرت باقر، عليه السلام ، پسرش . پـس ديـد او را كـه رسـيـده اسـت از عبادت به حدى كه نرسيده است احدى ديگر: رنگش از بـيـدارى شـب زرد شـده ، و سـوخته شده بود چشمانش از گريه ، و مجروح شده بود جبهه مباركش ، و پاره شده بود بينى او از سجود، و ورم كرده بود ساقها و قدمهايش از ايستادن در نـمـاز. و فـرمود حضرت باقر، عليه السلام ، نتوانستم خوددارى كنم از گريه وقتى كـه او را بـديـن حـال ديـدم ، پـس گـريـه كـردم بـراى تـرحـم بـه او، و آن حـضـرت مشغول تفكر بود. پس توجه بعضى از آن صحيفه هايى را كه عبادت على بن ابيطالب ، عـليـه السلام ، در آن است . پس دادم به او. و قرائت فرمود در آن چيز كمى . پس از آن رها كـرد آنـرا از دسـت مـبـاركش با حال انضجار و غصه و فرمود: "كى قوت عبادت على بن ابيطالب ، عليه السلام ، را دارد؟"
و عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام : كان على بن الحسين ، عليهما السلام ، يصلى فى اليـوم و الليـلة اءلف ركـعـة ، و كـانـت الريـح تـمـيـله مثل السنبله .(841)
فـرمود حضرت باقر، عليه السلام : جناب على بن الحسين ، عليهما السلام ، در شب و روز هـزار ركـعـت نـمـاز مـى خـوانـد، و بـاد او را مـى جـنـبـانـيـد مثل خوشه .
عـزيـزم ، قـدرى تـفـكر كن در اين احاديث شريفه ، ببين حضرت باقر، عليه السلام ، امام مـعصوم ، از شدت عبادت پدر بزرگوارش و حالت عبادتش گريه كرد. و حضرت سجاد، عـليـه السـلام ، بـا آن شـدت مـواظـبـت و كمال عبادت آن حالش بود كه از صحيفه على بن ابـيطالب ، عليه السلام ، چيز كمى خواند و اظهار عجز كرد! البته همه عاجزند از عبادت مـولى المـوالى ، و همه رعيت عاجزند از عبادت معصومين ، ولى نبايد انسان كه از مقام عالى باز ماند يكسره رها كند.
بايد دانست كه اين عبادت ، نعوذبالله ، عبث نبوده ، بلكه راه خطرناك و طريق باريك است . و عـقـبـات موت و قيامت مشكل است كه اين طور اهل معارف حقيقيه عجز و الحاح مى كردند. اين سـسـت انـگـارى مـا از ضـعـف ايـمـان و سـسـتـى عـقـيـده اسـت و از جهل و نادانى است :
بـار الهـا، تـو از سـريـره بـنـدگـان آگـاهـى و قـصـور و تـقصير ما را مطلعى و ضعف و نـاتـوانـى ما را مى دانى ، تو ما را به رحمت خود غرق كردى پيش از آنكه از تو سؤ الى كـنـيـم ، نـعـمـتـهـاى تـو ابـتـدائى و تـفـضـلهـاى تـو بـى سـابـقـه سـؤ ال و اسـتـعـداد اسـت ، مـا اكـنـون مـعـترف به تقصير خود هستيم ، كفران نعم غير متناهيه تو كـرديم و خود را مستحق عذاب اليم و دخول جحيم مى دانيم ، و پيش خود چيزى سراغ نداريم و وسـيـله اى در دسـت نـداريـم جـز آنـكـه تـو خـود را مـعـرفـى كـردى بـه لسان انبيا به تـفـضل و ترحم و سعه جود و رحمت ، و ما تو را بدين صفت شناختيم به قدر استعداد خود، تـو بـا مـشـتـى خـاك چه مى كنى جز رحمت و تفضل ؟ اءين رحمتك الواسعة ؟ اءين اءياديك الشاملة ؟ اءين فضلك العميم ؟ اءين كرمك يا كريم ؟(842)
فصل ، در بيان آنكه تفرغ براى عبادت موجب غناى قلب شود
ببايد دانست كه غنا از اوصاف كماليه نفس است ، بلكه از صفات كماليه موجود
بـمـا اءنـه مـوجـود اسـت ، و از ايـن جـهـت غـنـا از صـفـات ذاتـيـه ذات مـقـدس حـق جل و علا است . و ثروتمندى و مالدارى موجب غناى نفسانى نيست ، بلكه توان گفت كسانى كـه غـنـاى نـفسانى ندارند، به داشتن مال و منال و ثروت حرص و آزشان افزون گردد و نـيـازمـنـدتـر گـردنـد. و چـون در غـيـر پـيـشـگـاه مـقـدس حـق ، جـل و جـلاله ، كـه غـنى بالذات مى باشد، غناى حقيقى پيدا نمى شود و ساير موجودات از بـسـيـط خاك تا ذروه افلاك و از هيولاى اولى تا جبروت اعلى فقرا و نيازمندان اند، از اين جهت هر چه وجهه قلب به غير حق باشد و هر چه توجه باطن به تعمير ملك و عمارت دنيا بـاشـد، افـتـقـار و احـتـياج روزافزون شود. اما افتقار قلبى و روحى كه پر معلوم است ، زيرا كه نفس علاقمندى و تعلق افتقار است . و اما افتقار خارجى ، كه آن نيز مؤ كد افتقار قلبى است ، نيز بيشتر باشد، زيرا كه هيچ كس به خودى خود نتواند قيام به اداره امور خويشتن كند، پس در اين امر احتياج به غير افتد. و ارباب ثروت در ظاهر گرچه بى نياز قـلمـداد شـوند، ولى با نظر دقيق معلوم شود كه به مقدار ازدياد ثروت احتياجشان افزون گـردد و نـيـازمـنـدى زيـادت شـود. پـس ، ثـروتـمـنـدان فقرايى هستند در صورت اغنيا، و نيازمندانى هستند در لباس بى نيازان . و هر چه وجهه قلب به تدبير امور و تعمير دنيا بـيـشتر شد و علاقه افزون گرديد، غبار ذلت و مسكنت بر او بيشتر ريزد و ظلمت مذلت و احـتـيـاج زيـادتر آنرا فرا گيرد. و بالعكس ، اگر كسى پشت پا بر علاقمندى دنيا زد و روى دل و وجـهـه قـلب را مـتـوجـه بـه غـنـى عـلى الاطلاق كرد و ايمان آورد به فقر ذاتى موجودات و فهميد كه هيچيك از موجودات از خود چيزى ندارند و هيچ قدرت و عزت و سلطنتى نـيـسـت مـگـر در پـيـشـگـاه مـقدس حق و به گوش دل از هاتف ملكوتى و لسان غيبى شنيد كـريـمـه يـا ايها الناس اءنتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد،(843) آن وقـت مستغنى از دو عالم شود، و به طورى قلبش بى نياز شود كه ملك سليمان در نظرش به پشيزى نيايد، اگر كليد خزائن ارض را به او تقديم كنند اعتنا نكند. چنانچه در حديث وارد اسـت كـه جـبـرئيـل كـليد خزائن ارض را براى خاتم النبيين ، صلى الله عليه و آله ، آورد از جـانـب حـق تـعـالى ، و آن حـضـرت تـواضـع فـرمـود و قـبـول نـكرد و فقر را از فخر خود دانست .(844) و جناب اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، فـرمـايـد بـه ابـن عـبـاس كه اين دنياى شما در نظر من (پست )تر است از اين كفش پر وصـله .(845) و جناب على بن الحسين ، عليهما السلام ، فرمايد: من تاءنف مى كـنـم كـه دنـيـا را از خـالق دنـيـا بـخـواهـم ، چـه رسـد كـه (از) مـخـلوق مـثـل خـودم بـخـواهـم .(846) و در سـلسـله رعـيـت ، نـجـم الدين كبرى (847) مى گـويـد، پـس از قـسـمـهـاى غـليـظ و شـديـد، كـه اگـر مـال و مـنـال دنـيا و بهشت و حور و قصور آخرت را به من بدهند و مجالست با اغنيا را منضم بـه آن كـنند، و اگر شقاوت دنيا و آخرت را به من دهند و مجالست با فقرا را منضم به آن كـنـنـد، و مـرا مـخير كنند، اختيار مجالست با فقرا مى كنم و عار مجالست با اغنيا را به خود نـمـى خـرم . و النار خير من العار.(848) آرى ، آنها دانند كه توجه به خزائن دنيا و مال و منال آن و مجالست با اهل آن چه كدورت و ظلمتى در قلب ايجاد كند، و اراده را چه طـور ضـعـيـف كـنـد و نـاچـيـز نـمايد، و قلب را نيازمند و فقير نمايد و از توجه به نقطه مـركـزيـه كـامـل عـلى الاطـلاق غـافـل نـمـايـد. ولى وقـتـى دل را بـه صاحب دل و خانه را به صاحبش تسليم نمودى و خود در آن تصرفى نكردى و اعراض از غير او كردى و خانه را به دست غاصب ندادى ، خود صاحب خانه در آن تجلى مى كـنـد. و البـتـه تـجـلى غـنـى مـطـلق غـنـاى مـطـلق آورد و دل را غـرق دريـاى عـزت و غـنـا نـمـايـد و قـلب مـملو از بى نيازى شود: ولله العزة و لرسـوله و للمـؤ مـنـين .(849) و اداره امور را خود صاحب خانه فرمايد و انسان را بـه امـر خـود واگـذار نـفرمايد و خود متصرف در جميع امور عبد شود، بلكه خود او سمع و بصر و دست و پاى او شود، و نتيجه قرب نوافل پيدا شود، چنانچه در حديث وارد است :
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، فـى حـديـث : و انه ليتقرب الى بـالنـافـلة حتى اءحبه ، فاذا اءحببته ، كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصره الذى يـبـصـر بـه ، و لسـانـه الذى يـنـطـق بـه ، و يـده التـى يـبـطـش ‍ بـهـا...الحـديـث (850)
پس ، فقر و فاقه عبد بكلى سد شود و از دو عالم بى نياز گردد. و البته در اين تجلى خـوف از تـمـام موجودات از او مرتفع شود، و خوف حق تعالى جايگزين آن گردد و عظمت و حـشـمـت حـق سـراسـر قلب را فرا گيرد و از براى غير حق عظمت و حشمت و تصرف نبيند، و حقيقت لا مؤ ثر فى الوجود الا الله را به قلب دريابد.
و در ايـن حـديـث شريف اشاره به بعض اين معانى فرموده كه فرمايد: تفرغ لعبادتى اءملاء قلبك غنى ... الحديث . و اين فراغت قلب براى عبادت كم كم انسان را ممكن است منتهى كند به اعلى مراتب حضور قلب براى عبادت .
ايـن آثـارى اسـت كـه شـمـه اى از آن ذكـر شـد. اگـر دل از اشتغال به حق و فراغت براى توجه به او منصرف گرديد، اين غفلت سرمايه تمام شـقـاوتـهـا و سـرچـشـمـه تـمـام نـقـايـص و ام الاءمـراض قـلوب است ، پس كدورت و ظلمتى بواسطه اين غفلت دل را فرا گيرد و حجابهاى غليظى بين قلب و حق واقع شود كه نور هـدايـت در آن راه نـيـابـد و از تـوفـيـقـات الهـيـه مـحـروم گـردد، و يـكـسـره دل مـتوجه دنيا و تعمير بطن و فرج شود و در حجاب انيت و انانيت فرو رود و نفس سرخود شـود و خـود بـه قـدم انانيت حركت كند، و ذُل ذاتى و فقر حقيقى آن ظاهر گردد، و در تمام حـركـات و سـكـنـات بـعـد از پـيـشـگـاه حـق پـيـدا كـنـد و يـكـسـره خـذلان شـامل حالش گردد. چنانچه در حديث شريف از بعض اين معانى تعبير فرموده كه قلبت را از اشـتـغـال به دنيا مملو مى كنم و سد فقر و فاقه آنرا نمى فرمايم و عنان امورت را به سر خودت مى اندازم .
(نكته )
و بـبـايـد دانـست كه مقصود از اين ايكال امر به سوى عبد، نه تفويض به سوى او است ، زيـرا كـه ايـن در مـشـرب عـرفـان و مـسـلك بـرهـان و مـذهـب حـق امـرى اسـت مـمـتـنـع و بـاطـل . هـيـچ مـوجـودى از تـصرف حق و حيطه تصرف و قدرت آن ذات مقدس خارج نشود و امرش به خودش در تصرف امور موكول نگردد، لكن چون بنده منصرف از حق و متوجه به اشـتـغال به دنيا شد، طبيعت در او حكمفرما شود و انانيت در او غالب آيد و وجهه خودبينى و خـودخـواهـى و خـودپـرسـتـى در او كـارگـر شـود، و از ايـن مـعـنـى تـعـبـيـر بـه ايـكـال امـر بـه عـبـد شـود. امـا بـنده اى كه وجهه قلبش به سوى حق و ملكوت اعلى است و قـلبـش را سـراسـر نـور حـق فـرو گـرفته ، ناچار تصرفاتش حقانى ، بلكه در بعض مـراحـل و جـودش ‍ حـقـانـى شـود، چـنـانـچـه در حـديـث شـريـف كـافـى كـه شمه اى از قرب نوافل را بيان فرموده اشاره به بعضى از اين مقامات فرموده . والله العالم .
الحديث الثامن و العشرون
حديث بيست و هشتم
بـالسند المتصل الى ثقه الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رحمه الله ، عن محمد بن يحيى ، عن اءحمد بن محمد، عن محمد بن خالد، و الحسين بن سعيد جميعا، عن القاسم بن محمد، عـن عـبـدالصـمـد بـن بـشـيـر، عـن بـعـض ‍ اءصـحـابه ، عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قـال قـلت : اءصلحك الله ، من اءحب لقاء الله ، اءحب الله لقاءه ؟ و من اءبغض لقاء الله ، اءبـغـض الله لقـاءه ؟ قـال : نـعـم . قـلت : فـوالله ، انـا لنـكـره المـوت . فـقـال : ليـس ذلك حـيـث تـذهب . انما ذلك عند المعاينة : اذا راءى ما يحب ، فليس شى ء اءحب اليـه مـن اءن يتقدم على الله ، و الله تعالى يحب لقاءه ، و هو يحب لقاء الله (حينئذ) و اذا راءى مـا يـكـره ، فـليـس شـى ء اءبـغـض (اليـه ) مـن لقـاء الله ، و الله يـبـغـض لقـاءه .(851)
ترجمه :
راوى گـفت : گفتم به حضرت صادق ، عليه السلام ، "اءصلحك الله ، كسى كه دوست داشـتـه باشد ديدار خداوند را، دوست دارد خداوند ديدار او را؟ و كسى كه خشمناك باشد از ديدار خدا، خشم آيد خداوند را ديدار او؟ فرمود: "آرى . "عرض كردم : "به خدا قسم همانا ما كراهت داريم از مردن . "فرمود: "چنين نيست كه تو گمان كردى . اين در وقت ديدار مرگ است : وقـتـى كـه ديـد آنـچـه را كـه دوسـت دارد، نـيست چيزى محبوبتر پيش او از ورود بر خداى تعالى ، و خداى تعالى دوست مى دارد ديدار او را، و او دوست مى دارد ديدار را در اين هنگام . و وقـتـى بـبيند چيزى را كه كراهت دارد، پس نيست چيزى مبغوضتر پيش او از ديدار خدا، و خداوند خشم دارد ديدار او را."
شـرح اءصـلحـك الله دعـاى خير است . و در دعا لازم نيست كه طرف فاقد مضمون آن باشد، بـلكـه آن مـتـعـارف است گرچه مضمون حاصل باشد. پس دعاى به حضرت صادق ، عليه السلام ، به صلاح و سداد، خارج از ميزان تعارف نيست ، چنانچه غفر الله لك و عـفـا الله عـنك نيز نسبت به آن ذوات مقدسه صحيح است . و بعضى آيه شريفه : ليـغـفـر لك الله مـا تـقـدم مـن ذنـبـك و مـا تـاءخـر(852) را محمول به همين نمودند و گفته اند در قوه آن است كه بفرمايد: غفر الله لك .(853) و لازم نيست حصول مضمون ملحوظ باشد. گرچه اين در آيه شريفه بعيد است . و ما در شرح يـكـى از احـاديـث سـابـقـه بـيـان آن را كـرديـم .(854) ولى اصل اين مطلب كه در اين انشائات حصول مضمون به حسب واقع غالبا ملحوظ نيست صحيح است .
لقـاء، بـه فـتـح لام و كسر آن ، مصدر لقى بر وزن رضى مى باشد، چنانچه لقاءة و لقاقاية و لقيا و لقيانا، و لقيانة ، به كسر لام ، همه ، و لقيا و لقى و لقيانا و لقية و لقيانة به ضم ، لام ، همه ، مصدر آن هستند، و به معنى رؤ يت و ديدارند. و پس از اين بيان معنى لقاء الله مى آيد به مقدار تناسب اين اوراق .
و اءبـغـض از بـاب افـعـال اسـت . و بـغـض ـ چون كرم و نصر و فرح ـ بغاضة ، فهو بغيض ، ضد حب است ، و بغضة و بغضاء شدت آن است . بالجلمه ، حـب و بـغـض از صـفـات نـفـسـانيه است متقابل با هم . و حقيقت آنها وجدانا واضح است ، چون ساير وجدانيات و صفات نفسانيه كه حقايق ذاتياتشان واضحتر است از شرح مفهوم آنها. و بيان آنكه نسبت حب و بغض به ذات مقدس حق با چه اعتبار صحيح است بيايد انشاءالله .
قـوله : انـا لنـكـره الموت چون راوى موت را ملازم با لقاء الله تصور كرد، يا مـقـصـودش از لقـاء الله نـفـس مـوت (بـود)، از ايـن جـهـت كراهت از موت را كراهت لقاء الله تـصـور كـرد و ايـن سـؤ ال را كرد. و حضرت جواب داد كه مطلق كراهت ميزان نيست ، بلكه وقت مردن كه مشاهده آثار ملكوت و عوالم ديگر مى شود ميزان است .
قوله : ليس ذلك حيث تذهب اين جمله تعبير مطابق با خود در فارسى ندارد، بلكه تـعبير فارسى در اين مقام اين است كه گمانم رفت . يا گمان كردم . يا ذهنم رفت . و غير آن و مقصود از اين تعبير عربى هم ذهاب وهم است . و در عربى اين طور تعبير بسيار است . بـلكـه تـعـبـيـر مـتعارف ذهاب و مشتقات آن ، ذهاب وهم و عقيده ، و امـثال آنست ، چنانچه مذهب نيز به همين معناست . و اين مبنى بر استعاره است ، زيرا كه ماءخوذ از ذهاب عينى و خارجى است .
قوله : عند المعاينة (معاينه ) مصدر مفاعله است . و عاينت الشى عيانا، اذا راءيته بـعـينك .(855) و وقت احتضار و مرگ را معاينه گويند، براى آنكه آثار آن عـالم را بـالعـيـان مـشـاهـده مـى كـنـد و چـشـم غـيـبـى مـلكوتى گشاده شود و شمه اى از احـوال مـلكـوت بـر او كـشـف شـود و مـعـايـنـه بـعـض آثـار و اعمال و احوال خويش را مى كند.
و بـيـان آنـچـه در حـديـث شـريـف بـه تـنـاسـب مـحـتـاج بـه ذكـر اسـت در ضـمـن چـنـد فصل مى نماييم . و على الله التكلان .
فصل ، در لقاء الله و كيفيت آن است
بدان كه آيات و اخبار در لقاء الله چه صراحتا و چه كنايتا و چه اشارتا بسيار اسـت ، و ايـن مـخـتـصر گنجايش ‍ تفصيل و ذكر آنها را ندارد، ولى مختصر اشاره به بعض آنـهـا مـى نـمـايـيم . و اگر كسى تفصيل بيشتر بخواهد به رساله لقاءالله مرحوم عارف بـالله ، حاج ميرزا جواد تبريزى ،(856) قدس سره ، رجوع كند كه اخبار در اين باب را تا اندازه اى جمع كرده است .
بـدان كـه بـعـضـى از عـلمـا و مـفـسـريـن كـه بكلى سد طريق لقاء الله را نمودند و انكار مـشـاهـدات عـينيه و تجليات ذاتيه و اسمائيه را نمودند ـ بگمان آنكه ذات مقدس را تنزيه كنند تمام آيات و اخبار لقاء الله را حمل بر لقاء يوم آخرت و لقاء جزاء و ثواب و عقاب نمودند. و اين حمل نسبت به مطلق لقاء و بعض آيات و اخبار گرچه خيلى بعيد نيست ، ولى نـسـبـت بـه بـعـض ادعيه معتبره و روايات در كتب معتبره و بعض روايات مشهوره ، كه علماى بزرگ به آنها استشهاد كردند، بسيار حمل بارد بعيدى است .
و بـبـايـد دانـسـت كـه مـقـصـود آنـان كـه راهـى بـراى لقـاء الله و مـشـاهـده جـمـال و جـلال حـق بـاز گـذاشـتـه انـد ايـن نـيست كه اكتناه ذات مقدس جايز است ، يا در علم حضورى و مشاهده عينى روحانى احاطه بر آن ذات محيط على الاطلاق ممكن است ، بلكه امتناع اكـتـنـاه در عـلم كـلى و بـه قـدم تفكر، و احاطه در عرفان شهودى و قدم بصيرت ، از امور بـرهانيه و مورد اتفاق جميع عقلا و ارباب معارف و قلوب است . لكن آنها كه مدعى اين مقام هستند گويند پس از تقوى تام تمام و اعراض كلى قلب از جميع عوالم و رفض نشاءتين و قـدم بـر فـرق انـيـت و انـانـيـت گـذاشـتـن و تـوجـه تـام و اقبال كلى به حق و اسماء و صفات آن ذات مقدس كردن و مستغرق عشق و حب ذات مقدس شدن و ارتـياضات قلبيه كشيدن ، يك صفاى قلبى از براى سالك پيدا شود كه مورد تجليات اسـمـائيـه و صـفـاتيه گردد، و حجابهاى غليظى كه بين عبد و اسماء و صفات بود خرق شـود، و فـانـى در اسـمـاء و صـفـات گـردد، و مـتـعـلق بـه عـز قـدس و جـلال شـود و تـدلى تـام ذاتـى پـيـدا كـنـد، و در ايـن حال ، بين روح مقدس سالك و حق حجابى جز اسماء و صفات نيست .
و از بـراى بـعـضـى از اربـاب سلوك ممكن است حجاب نورى اسمائى و صفاتى نيز خرق گـردد، و بـه تـجـليـات ذاتـى و غـيـبـى نايل شود و خود را متعلق و متدلى به ذات مقدس بـبـيند، و در اين مشاهده ، احاطه قيومى حق و فناى ذاتى خود را شهود كند، و بالعيان وجود خـود و جـمـيـع مـوجـودات را ظـل حـق بـبـيـنـد، و چـنـانـچـه بـرهـانـا بـيـن حـق و مـخـلوق اول ، كـه مـجـرد از جـمـيـع مواد و علايق است ، حجابى نيست ، بلكه (براى ) مجردات مطلقا حـجـاب نـيـسـت بـرهانا، همين طور اين قلبى كه در سعه و احاطه هم افق با موجودات مجرده شـده ، بـلكـه قدم بر فرق آنها گذاشته ، حجابى نخواهد داشت . چنانچه در حديث شريف كـافـى و تـوحـيـد اسـت : ان روح المـؤ مـن لاءشـد اتـصـالا بـروح الله مـن اتصال شعاع الشمس ‍ بها.(857)
و در مـنـاجـات شـعـبـانـيـه ، كـه مـقـبول پيش علما و خود شهادت دهد كه از كلمات آن بـزرگـواران اسـت ، عـرض ‍ مـى كـنـد: الهـى ، هـب لى كـمـال الانـقـطـاع اليـك ، و اءنر اءبصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق اءبصار القلوب حجب النور، فتصل الى معدن العظمة ، و تصير اءرواحنا معلقة بعز قدسك . الهى ، واجـعـلنـى مـمـن نـاديـتـه فـاءجـابـك و لا حـظـتـه فـصـعـق لجـلالك فـنـا جـيـتـه سـرا و عمل لك جهرا(858)
و در كـتـاب شريف الهى ، در حكايات معراج رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، چنين مى فـرمـايـد: ثـم دنـى فـتـدلى ، فـكـان قاب قوسين اءواءدنى .(859) و اين مشاهده حـضـوريـه فـنـائيه منافات با برهان بر عدم اكتناه و احاطه و اخبار و آيات منزهه ندارد، بلكه مؤ يد و مؤ كد آنهاست .
اكـنـون بـبـيـن آيـا اين حمل هاى بعيد بارد چه لزومى دارد؟ آيا فرمايش حضرت امير، عليه السـلام ، را كـه مـى فـرمـايـد: فـهـبـنـى صبرت على عذابك ، فكيف اءصبر على فراقك .(860) و آن سـوز و گـدازهـاى اوليـا را مـى تـوان حـمـل كرد به حور و قصور؟! آيا كسانى كه مى فرمودند كه ما عبادت حق نمى كنيم براى خـوف از جـهـنـم و نـه بـراى شـوق بـهشت ، بلكه عبادت احرار مى كنيم و خالص براى حق عـبـادت مـى كـنـيـم .(861) بـاز نـاله هـاى فـراق آنـهـا را مـى تـوان حـمـل كـرد بـه فراق از بهشت و ماءكولات و مشتهيات آن ؟! هيهات ! كه اين حرفى است بس نـاهـنـجـار و حـمـلى اسـت بـسـيـار نـاپـسـنـد. آيـا آن تـجـليـات جـمـال حـق كـه در شـب مـعـراج آن مـحـفـلى كـه احـدى از مـوجـودات را در آن راه نـبـود و جبرئيل امين وحى محرم آن اسرار نبود، مى توان گفت ارائه بهشت و قصرهاى مشيد آن بوده ، و آن انوار عظمت و جلال ارائه نعم حق بوده ؟ آيا آن تجلياتى كه در ادعيه معتبره وارد است بـراى انـبـيـاء، عـليـهـم السـلام ، شـده ، از قـبـيـل نـعـم و ماءكول و مشروب يا باغات و قصرها بوده ؟!
افـسـوس ! كـه مـا بـيـچـاره هـاى گـرفـتـار حـجـاب ظـلمـانى طبيعت و بسته هاى زنجيرهاى آمـال و امـانـى جـز مـطـعـومـات و مـشـروبـات و مـنـكـوحـات و امثال آنها چيزى نمى فهميم ، و اگر صاحبنظرى يا صاحبدلى بخواهد پرده از اين حجب را بـردارد، جز حمل بر غلط و خطا نكنيم . و تا در چاه ظلمانى عالم ملك مسجونيم ، از معارف و مـشـاهـدات اصـحـاب آن چيزى ادراك ننماييم ،. ولى اى عزيز، اوليا را به خود قياس مكن و قلوب انبيا و اهل معارف را گمان مكن مثل قلوب ماست . دلهاى ما غبار توجه به دنيا و مشتهيات آن را دارد، و آلودگـى انـغـمـار در شهوات نمى گذارد مرات تجليات حق شود و مورد جلوه مـحـبـوب گـردد. البـته با اين خودبينى و خودخواهى و خود پرستى بايد از تجليات حق تـعـالى و جـمـال جـلال او چـيـزى نـفـهـمـيـم ، بـلكـه كـلمـات اوليـا و اهل معرفت را تكذيب كنيم . و اگر در ظاهر نيز تكذيب نكنيم ، در قلوب تكذيب آنها نماييم . و اگـر راهـى بـراى تـكـذيـب نـداشـتـه بـاشـيـم . مـثـل آنـكـه قـائل بـه پـيـغـمـبـر يـا ائمـه مـعـصـومـيـن ، عـليـهـم السـلام ، بـاشـيـم ، بـاب تـاءويـل و تـوجـيه را مفتوح مى كنيم ، و بالجلمه ، سد باب معرفت الله را مى كنيم . ما راءيـت شـيـئا الا و راءيـت الله مـعـه و قـلبـه و فـيـه (862) را حـمـل رؤ يـت آثـار مـى كـنـيـم . لم اءعـبـد ربا لم اءره (863) را به علم به مفاهيم كليه مـثـل عـلوم خـود حـمـل مـى نـمـايـيـم ! آيـات لقـاء الله را بـه لقـاء روز جـزا مـحـمـول مـى داريـم . لى مـع الله حـالة (864) را بـه حـالت رقـت قـلب مـثـلا حـمـل مـى كـنـيـم . و ارزقـنى النظر الى وجهك الكريم .(865) و آن همه سوز و گـدازهـاى اوليـا را از درد فـراق ، بـه فـراق حـورالعـيـن و طـيـور بـهـشـتـى حمل مى كنيم ! و اين نيست جز اينكه چون ما مرد اين ميدان نيستيم و جز حظ حيوانى و جسمانى چيز ديگر نمى فهميم ، همه عارف را منكر مى شويم . و از همه بدبختيها بدتر اين انكار اسـت كـه بـاب جـمـيـع مـعـارف را بـر مـا مسند مى كند و ما را از طلب باز مى دارد و به حد حيوانيت و بهيميت قانع مى كند، از عوالم غيب و انوار الهيه ما را محروم مى كند. ما بيچاره ها كـه از مـشـاهدات و تجليات بكلى محروميم از ايمان به اين معانى هم ، كه خود يك درجه از كـمـال نفسانى است و ممكن است ما را به جايى برساند، دوريم . از مرتبه علم ، كه شايد بـذر مـشـاهـدات شـود، نيز فرار مى كنيم ، و چشم و گوش خود را بكلى مى بنديم و پنبه غـفـلت در گـوشـها مى گذاريم كه مبادا حرف حق در آن وارد شود. اگر يكى از حقايق را از لسـان عـارف شوريده يا سالك دلسوخته يا حكيم متاءلهى بشنويم ، چون سامعه ما تاب شـنـيـدن آن نـدارد و حـب نـفـس مـانـع شـود كـه بـه قـصـور خـود حـمـل كـنـيم ، فورا او را مورد همه طور لعن و طعن و تكفير و تفسيقى قرار مى دهيم و از هيچ غيبت و تهمتى نسبت به او فروگذار نمى كنيم . كتاب وقف مى كنيم و شرط استفاده از آن را قـرار مى دهيم (كه ) روزى صد مرتبه لعن به مرحوم ملا محسن فيض كنند!(866) جناب صـدرالمـتـاءلهـين را، كه سرآمد اهل توحيد است ، زنديق مى خوانيم و از هيچ گونه توهينى درباره او دريغ نمى كنيم . از تمام كتابهاى آن بزرگوار مختصر ميلى به تصوف ظاهر نشود ـ بلكه كتاب كسر اصنام الجاهلية فى الرد على الصوفيه (867) نوشته ـ (با ايـنـحـال ) او را صـوفـى بـحـت مـى خـوانـيـم . كـسـانـى كـه مـعـلوم الحـال هـسـتـند و به لسان خدا و رسول ، صلى الله عليه و آله ، ملعون اند مى گذاريم ، كـسـى (را) كـه بـا صـداى رسـا داد ايـمـان بـه خـدا و رسـول و ائمـه هـدى ، عـليـهم السلام ، مى زند لعن مى كنيم ! من خود مى دانم كه اين لعن و تـوهـيـنـهـا بـه مـقامات آنها ضررى نمى زند، بلكه شايد به حسنات آنها افزايد و موجب ارتـفاع درجات آنها گردد، ولى اينها براى خود ماها ضرر دارد و چه بسا باشد كه باعث سلب توفيق و خذلان ما گردد. شيخ عارف ما، روحى فداه ، مى فرمود هيچوقت لعن شخصى نـكـنـيـد، گـرچـه بـه كـافـرى كـه نـدانـيـد از ايـن عـالم (چـگـونـه ) مـنـتـقـل شده مگر آنكه ولى معصومى از حال بعد از مردن او اطلاع دهد، زيرا كه ممكن است در وقـت مـردن مـؤ من شده باشد. پس لعن به عنوان كلى بكنيد. يFخـد:N.عـاميانه قدرى تنزل كند، و شايد با عنايات خاصه حق تعالى راهى به معارف پيدا كند. انه ولى النعم .
فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه در وقـــت مـــردن بـــعـــضـــى ازاحوال غيب بر او مكشوف شود.
از ايـن حديث شريف معلوم مى شود كه در وقت معاينه بر انسان برخى از مقامات و احـوال خـودش منكشف شود. و اين مطابق ضربى از برهان و موافق مكاشفات اصحاب كشف و عـيـان و مـوافـق بـا اخـبـار و آثـار ديـگـر نـيـز هـسـت . انـسـان تـا اشتغال به تعمير اين عالم دارد و وجهه قلبش به اين نشئه است و سكر طبيعت او را بيخود كـرده و مـخـدورات شـهـوت و غـضـب او را تـخـدى نـمـوده ، از صـور اعـمـال و اخلاق خود بكلى محجوب است و از آثار آنها در ملكوت قلب او مهجور است ، پس از آنكه سكرات موت و سختيها و فشارهاى آن بر او وارد شد، انصراف از اين نشئه تا اندازه اى حـاصـل مـى كند، و اگر از اهل ايمان و يقين است و قلب او متوجه به اين عوالم بوده ، در اواخـر امـر وجـهـه قـلبـش طـبـعا متوجه به آن عالم مى شود و سائقهاى معنوى و ملائكة الله موكل بر آن نيز او را سوق به آن عالم دهند، و پس از اين سوق و آن انصراف ، نمونه اى از عـالم بـرزخ بـر او مـنـكـشـف شـود و روزنـه اى از عـالم غـيـب بـر او مـفـتـوح گـردد، و حال خود و مقام خود تا اندازه اى بر او مكشوف گردد. چنانچه از حضرت امير عليه السلام ، مـنـقـول اسـت انـه قـال : حـرام عـلى كـل نـفـس اءن تـخـرج مـن الدنـيـا حـتى تعلم اءنه من اهـل الجـنـة هـى ، اءم من اءهل النار.(870) و در اين مقام حديث شريفى است كه با آنكه طـولانى است ولى چون بشارتى است براى اهل ولايت حضرت مولى الموالى و متمسكين به ذيـل عـنـايـت اهـل بيت عصمت ، عليهم السلام ، آن را بتامه ذكر مى كنيم . و آن حديثى است كه جـناب فيض نقل مى كند در علم اليقين . قال : و فى كتاب الحسين بن سعيد الاءهوازى ، عن عـبـاد بـن مـروان ، قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : مـنكم و الله يقبل : و لكم و الله يغفر، انه ليس بين احدكم و بين ان يغتبط و يرى السـرور و قـرة العـيـن الا اءن تـبـلغ نـفـسـه هـهـنـا ـ و اءومـى بـيـده و الى حـلقـه . ثـم قـال ، عـليـه السـلام : انـه اذا كـان ذلك و احـتـضـر، حـضـره رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، و عـلى و الاءئمـة و جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل و مـلك المـوت ، عـليـهـم السـلام ، فـيـدنـومـنـه جـبـرئيـل ، عليه السلام ، فيقول لرسول الله ، صلى الله عليه و آله : ان هذا كان يحبكم اءهـل البـيـت ، فـاءحـبـه . فـيـقـول رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : يـا جـبـرئيـل ، ان هـذا كـان يـحـب الله و رسـوله و اءهـل بـيـتـه ، فـاءحـبـه . فـيـقـول جـبـرئيـل ، يـا مـلك المـوت ، ان هـذا كـان يـحـب الله و رسـوله و آل رسـول ، فـاءحـبـه و ارفـق بـه . فـيـدنـو مـنـه مـلك المـوت ، عـليـه السـلام ، فـيـقـول : يا عبدالله ، اخذت فكاك رقبتك ؟ اخذت امان براءتك ؟ تمسكت بالعصمة الكبرى فـى الحـيـاة الدنـيـا؟ فـيـوفـقـه الله ، فـيـقـول : نـعـم . فـيـقـول له : مـا ذاك ؟ فـيـقـول : ولايـة عـلى بـن اءبـيـطـالب ، عـليـه السـلام . فـيـقـول : صـدقت . اما الذى كنت تحذر، فقد آمنك الله ، و اما الذى كنت ترجو، فقد ادركته ، اءبشر بالسلف الصالح ، مرافقة رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، و على و الاءئمة مـن ولده ، عـليـهـم السـلام . ثـم يـسـل نـفـسـه سـلا رفـيـقـا، ثـم يـنـزل بـكـفنه من الجنة و حنوطه حنوط كالمسك الاءذفر، فيكفن بذلك الكفن و يحنط بذالك الحـنـوط، ثـم يـكـسـى حـلة صـفـراء مـن حلل الجنة . فاذا وضع فى قبره ، فتح له باب من ابـواب الجـنـة ، يـدخـل عـليـه مـن روحـهـا و ريـحـانـهـا. ثـم يـقـال له : نـم نـومة العروس على فراشها، اءبشر بروح و ريحان و جنة نعيم و ربه غير عضبان .
قال : و اذا حضر الكافر الوفاة ، حضره رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، و على و الاءئمـة و جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل و مـلك المـوت ، عـليـهـم السـلام ، فـيـد نـومـنـه جـبـرئيـل ، فـيـقـول : يـا رسـول الله ، ان هـذا كـان مـبـغـضـا لكـم اءهـل البـيـت ، فـاءبـغـضـه . فـيـقـول رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : يـا جـبـرئيـل ، ان هـذا كـان يـبـغـض الله و رسـوله و اءهـل بـيـت ، رسـوله ، فـابـغـضـه . فـيـقـول جـبـرئيـل : يـا مـلك المـوت ، ان هـذا كـان يـبـغـض الله و رسـوله و اهـل بـيـتـه ، عـليـهـم السـلام ، فـابـغـضـه و اعـنـف عـليـه . فـيـدنـومـنـه مـلك المـوت ، فـيقول : يا عبدالله ، اءخذت فكاك رقبتك ؟ اءخذت براءة امانك ؟ تمسكت بالعصمة الكبرى فـى الحـيـاة الدنـيـا؟ فـيـقـول : لا. فيقول له : اءبشر يا عدو الله بسخط الله و عذابه و النـار. اءمـا الذى كـنـت تـرجـو، فـقـد فـاتـك ، و امـا الذى كـنـت تـحـذر، فـقـد نـزل بـك . ثـم يـسـل نـفـسه سلا عنيفا، ثم يوكل بروحه ثلا ثمائة شيطان يبزقون فى وجـهـه و يـتـاءذى بـريـحـه . فـاذا وضـع فـى قـبـره ، فـتـح له بـاب مـن ابـواب النـار، يدخل عليه من فيح ريحها و لهبها.(871)
راوى حـديـث گـويد: شنيدم حضرت صادق ، عليهم السلام ، مى فرمود: به خدا قسم از شـمـا قـبـول شـود، و بـخـدا قـسم شماها آمرزيده شويد. و نيست بين شما و بين اينكه مورد غـبـطـه واقـع شـويد و سرور و روشنايى چشم ببينيد چيزى مگر آنكه جان شما به حلقوم رسد. پس فرمود: در وقتى كه چنين شد و حالت احتضار پيش آمد كرد، حاضر شود پيش او پـيـغـمـبـر خـدا و عـلى و امـامـان و جـبرئيل و ميكائيل و ملك الموت ، عليهم السلام پس نزديك مـحـتـضـر آيـد جـبـرئيـل و بـه رسـول خـدا عـرض كـنـد: "ايـن شـخـص شـمـا اهـل بـيـت را دوسـت مـى داشـت ، پـس شـمـا او را دوسـت داشـتـه بـاشـيـد. "رسـول خـدا مـى فـرمـايـد: "اى جـبـرئيـل ، ايـن شـخـص دوسـت مـى داشـت خـداونـد و رسـول او و اهـل بـيـت او را، پـس ‍ او را دوسـت داشـتـه بـاش . " پـس جـبـرئيـل مـى گـويـد: "اى مـلك المـوت ايـن شـخـص دوسـت مـى داشـت خـداونـد و رسول او و آل رسول او را، پس دوست بدار او را و با او مدارا كن ." پس ملك الموت نزديك شود به محتضر و گويد: "اى بنده خدا، آيا گرفتى آزادى خويش و برائت و امان خود را؟ و آيـا چنگ زدى به پشتيبانهاى بزرگ در زندگانى دنيا؟" پس ‍ خداوند او را موفق كند، و گـويـد: "آرى " پس از آن ملك الموت گويد: "چه چيز بود آن ؟" جواب دهد: "ولايت على بن ابـيطالب ، عليه السلام ." مى گويد:"راست گفتى . اما آنچه را از آن مى ترسيدى ، امان داد خداوند تو را، و آنچه را كه آرزو داشتى رسيدى به او، بشارت باد تو را به رفاقت گذشتگان نيكو، رسول خدا و على و امامان از اولاد او، عليهم السلام ".
پـس جـان او را بـا مـدارا بـگـيـرد، و كـفـن از بـهـشـت بـراى او آورد، و حـنـوط او مثل مشك خوشبوى باشد. پس به آن كفن او را كفن كنند، و به آن حنوط حنوط نمايند، پس از حـله هـاى زرد بـهـشـتى حله اى به او بپوشانند. و وقتى كه او را در قبر گذاشتند درى از درهـاى بـهـشـت بـر او باز شود كه داخل شود بر او از روح و ريحان بهشتى . پس از آن ، بـه او گـفـته شود: "بخواب همچون عروس در فراش خود، بشارت باد تو را به روح و ريحان و نعمتهاى بهشت و پروردگارى كه بر تو خشمناك نيست ."
فـرمـود حـضـرت صادق ، عليه السلام : و وقتى كه در رسد كافر را مرگ ، حاضر شود پـيـش او رسـول خـدا و عـلى و امـامـان و جـبرئيل و ميكائيل و ملك الموت عليهم السلام . پس ، جـبـرئيـل نـزديـك او آيـد و گـويـد: "اى رسـول خـدا، هـمانا اين شخص بغض داشت به شما اهـل بـيـت ، پـس بـغـض داشـتـه بـاش بـه او." رسـول خـدا مـى فـرمـايـد" :اى جـبـرئيـل ، ايـن بـغـض ‍ داشـت بـه خـدا و رسـول او و اهـل بـيـت رسـول او، پـس بـغـض داشـتـه بـاش (بـه ) او." پـس جـبـرئيـل گـويـد: "اى مـلك المـوت ، ايـن شـخـص بـغـض داشـت بـه خـدا و رسـول او و اهـل بـيـتش ، پس بغض داشته باش به او و سخت بگير براى او." ملك الموت نـزديك (شود) به او و مى گويد: اى بنده خدا، آزادى خود را گرفتى ؟ برائت و امان خود را گـرفـتى ؟ به نگهبان بزرگ تمسك جستى در زندگانى دنيا؟" مى گويد: "نه " پس مى گويد ملك الموت به او: "بشارت باد تو را اى دشمن خدا به غضب خداوند و عذاب او و آتـش . امـا آنـچـه را كـه آرزو داشـتـى ، فـوت شـد از تـو، و آنـچـه را مـى تـرسـيـدى ، نـازل شـد بـه تـو." پـس از آن ، بـيـرون آورد جـانـش را بيرون آوردن سختى ، پس از آن بگمارد به روح او سيصد شيطان را كه آب دهن به روى وى افكنند و اذيت شود از بوى آن . و وقـتـى او را در قـبـر نـهـنـد، بـاز شـود بـه رويـش درى از درهـاى آتـش ، داخل شود بر او از وزش باد آن و شعله آن .
ـ انتهى .
و ببايد دانست كه عالم برزخ هر كس نمونه اى از نشئه قيامت اوست . و برزخ عالم متوسط بـيـن ايـن عـالم و عـالم قـيـامـت اسـت ، و روزنـه اى از بهشت و جهنم به سوى آن باز است . چـنـانـچـه در ذيل اين حديث شريف اشاره به آن شده ، و در حديث معروف نبوى : القبر اما روضـة مـن ريـاض الجـنـة ، اءو حفرة من حفر النيران (872) نيز اشاره به همين معنى است .
پـس ، مـعـلوم شـد كـه انـسـان در وقـت احـتـضـار و مـعـايـنـه ، آثـار و صـور اعـمـال خـود را مـشـاهده مى كند و بشارت جنت و نار را از ملك الموت مى شنود. و چنانچه اين آثـار بـر او تـا انـدازه اى كـشـف مـى شـود، آثـارى كـه از اعـمـال و افـعـال در قـلب حـاصـل شـده ، از نورانيت و شرح صدر و وسعت ، و اضداد اينها، مثل كدورت و ضيق صدر و ظلمت و فشار، را نيز معاينه مى كند.
پس ، در نزد معاينه برزخ قلب مستعد شود براى معاينه نفحات لطيفه ليطفه و جماليه ، و در آن ، آثـار تـجـليـات لطـف و جـمـال بـروز كـنـد، اگـر از اهل سعادت و ايمان باشد.
پـس ، قـلب حـب لقـاء الله پـيـدا كـنـد و آتـش اشـتـيـاق جـمـال مـحـبـوب در قـلبـش افـروخـتـه گـردد، اگـر از اهل سابقه حسنى و حب و جذبه ربوبى بوده . و جز خداوند كسى نداند كه در اين تجلى و شوق چه لذاتى و كراماتى است .
و اگـر اهـل ايـمـان و عـمـل صـالح بـوده ، از كـرامـات حـق تعالى به او به اندازه ايمان و اعـمـالش عـنـايـت شـود، و آنـهـا را بـالعيان در دم احتضار ببيند. پس ، اشتياق موت و لقاء كـرامـات حـق در او حـاصـل شـود و بـا روح و راحـت و بـهـجـت و سـرور از ايـن عـالم مـنـتقل شود. و لذت اين بهجت و سرور را و طاقت رؤ يت اين كرامات را چشمهاى ملكى و ذايقه هاى دنيايى ندارد.
و اگـر از اهـل شـقـاوت و جـحـود و كـفـر و نـفـاق و اعـمـال قـبـيـحـه و افـعـال سـيـئه باشد، هر كس به اندازه حظ و بهره خود و آنچه در دار دنيا كسب نموده ، از آثار غضب و قهر الهى و دار اشقيا براى او نمونه كشف شود، و چنان وحشت و انقلابى در او پيدا شود كه هيچ چيز پيش او مبغوضتر از تجليات جلاليه و قهريه حق نباشد. و در اثر ايـن بـغـض و عـداوت چـنـان سـخـتـى و فـشـار و ظـلمـت و عـذابـى بـراى او حـاصـل شـود كـه جـز ذات مـقـدس حـق كـسـى نـمـى تـوانـد انـدازه آن را بفهمد. و اين براى اشـخـاصـى اسـت كـه در ايـن عـالم جـاحـد و منافق و دشمن خدا و اولياى او بودند. و براى اهل معاصى و كبائر به اندازه كسبى كه كردند نمونه اى از جهنم خودشان براى آنها ظاهر شـود، و در ايـن حـال هـيـچ چـيـز پـيـش آنـهـا مـبـغـوضـتـر از انـتـقـال از ايـن عـالم نـيـسـت . پـس ، آنـهـا را بـا عـنـف و فـشـار و سـخـتـى و زحـمـت مـنـتـقـل كـنـنـد. و حـسـرتـهـايـى در دل آنـهـاسـت در ايـن حال كه به اندازه درست نيايد.
و از ايـن بيان معلوم شد كه انسان در وقت معاينه و احتضار، معاينه آنچه در خود بوده و از آن مـطـلع نبوده مى نمايد. و بذر اين معاينه را خود در مملكت وجود خود نموده . حيات دنيايى پـرده سـاتـرى بـود بـه روى مـعـايـب مـا و حـجـابـى بـود بـراى اهـل مـعـارف ، اين پرده كه برداشته شد و اين حجاب كه خرق شد، انسان آنچه كه در خود بـود و خـود تـهـيـه كـرده بـود، نمونه اى از آن را شهود مى كند. انسان در عوالم ديگر از عـذاب و عـقـاب جـز آنـچـه خـود در ايـن عالم تهيه كرده نخواهد ديد، و هر چه در اين عالم از اعـمـال صـالحـه و اخلاق حسنه و عقايد صحيحه داشته ، در آن عالم صورت آن را به عيان بـبـيـنـد بـا كـرامـتـهـاى ديـگـرى كـه حـق بـه تـفـضـل خـويـش بـه او عـنـايـت فـرمـايد. در ذيـل آيـه شـريـفـه فـمـن يـعـمـل مـثقال ذرة خيرا يره ...آلايه (873) در صافى از مجمع نقل مى كند كه از حضرت امير، عليه السلام ، حديث مى كند كه هى اءحكم آية فى القرآن ، و كان رسول الله (صلى الله عليه و آله ) يسميها الجامعة .(874)
پـس بـايـد دانـسـت كـه اگر در اين عالم محبت به حق تعالى و اولياى او پيدا كنيم و طوق اطاعت آن ذات مقدس را بر گردن نهيم و وجهه قلب را الهى و ربانى كنيم ، در وقت معاينه عين حقيقت با صورت جميله بر ما ظاهر گردد. و به عكس ، اگر وجهه قلب دنيايى شد و از حق منصرف شد، كم كم ممكن است تخم عداوت حق و اوليا در آن كشته شود، و در وقت معاينه اين عداوت شدت كند و آثار غريبه موحشه از آن بروز كند، چنانچه شنيدى .

next page

fehrest page

back page